سرعت از بین ماشینها ویراژ میداد و سمت خونهای که یون وو واردش شده بود حرکت میکرد. اگه مینسو میفهمید...
نه! اون نباید از این اتفاق خبر دار بشه! یونگی هر طور بود یون وو رو پیدا میکرد و سالم به خونه برش میگردوند.
لگدی به کمر یون وو زد؛ بیهوش شده بود؟
- هی بیخاصیت. بلند شو. هنوز برای بیهوش شدن و مردن زوده. من به اندازه کافی خوش نگذروندم.
چشمهاش رو توی کاسه چرخوند و رفت تا یک بطری آب یخ بیاره. بطری رو از یخچال برداشت، درش رو باز کرد و کمی از آب رو نوشید؛ خیلی سرد بود! بههوش میاوردش. لبخندی زد و سمت اتاق رفت.
با دیدن چراغ قرمز پاش رو روی ترمز گذاشت؛ صدای جیغ لاستیکهاش بلند شد.
- فاک بهتتتتت!
لعنتی؛ با ماشین شخصیاش اومده بود و نمیتونست از چراغ قرمز رد کنه؛ دو دقیقه دیر میکرد! تقاطع بعدی رو باید رد میکرد و وارد اولین کوچه میشد؛ زیاد هم دور نبود نه؟
سرش رو تکون داد و طی یک تصمیم ناگهانی، ماشینش رو سمت گوشه خیابون هدایت کرد تا بتونه پیاده بره. از ماشین پیاده شد و محض احتیاط کلت K5 عزیزش رو پشت کمرش گذاشت. ماشین رو قفل کرد و با سرعت تمام سمت جایی که یون وو بود حرکت کرد.
بالای سر پسر ایستاد و در بطری رو باز کرد؛ تا خواست آب رو روی صورت پسر بریزه، صدای گوشیش اون رو عقب کشید.
- مادر فاکر...
عقب کشید و گوشیاش رو برداشت؛ کیم؟
- چیزی شده؟
صدای بم کیم از پشت گوشی به گوشش رسید.
- همونطور که گفته بودی جک، یونگی داره سمتت میاد. سه چهار دقیقه بیشتر وقت نداری.
نیشخندی زد و لبش رو با زبونش تر کرد.
- دقیق چقدر؟
بطری رو کنار گذاشت و چاقوی نسبتا بلندش رو برداشت.
- به حساب کتاب من، سه دقیقه و سی ثانیه...
لبخندش بزرگ شد. چاقو رو بالا برد و مستقیم روی قلب یون وو فرود اورد.
- اوکی.
گفت، تلفن رو قطع کرد و اون طرف پرتش کرد. باید یون وو رو با سرعت از اینجا دور میکرد. خوشگذرونی اصلیش تو راه بود!
وارد کوچه شد و لحظهای ایستاد، نفسش بالا نمیاومد. لعنتی؛ با ماشین سریعتر میرسید.
سری تکون داد و بعد از کشیدن یک نفس عمیق، با نگاه کردن به گوشیش به راهش ادامه داد؛ اواسط کوچه یک آپارتمان نسبتا بلند وجود داشت و اون ماشین لعنتی وارد اون آپارتمان شده بود.
سعی کرد سرعت دویدنش رو بیشتر کنه تا زودتر به اون آپارتمان لعنت شده برسه.
بعد دقیقهای، جلوی در آپارتمان ایستاده بود؛ ایرپیسش رو لمس کرد و آروم گفت:
- دوربینا رو از کار بنداز، در رو هم باز کن.
جوابی نشنید؛ اما بعد لحظهای کوتاه، در باز شد. لبخند کوچیکی زد و وارد حیاط آپارتمان شد. حیاط بزرگی داشت. و اوه! اون فورد مشکی لعنتی هم اون گوشه پارک بود؛ اما صبر کن.. چندین ماشین امریکایی لعنت شده که ارزوی داشتن یکی از اونها رو داشت توی اون حیاط پارک شده بودن.
سرش رو تکون داد و وارد ساختمون شد؛ باید با احتیاط عمل میکرد؛ پس مجبور بود از پلهها بالا بره.
- جک؛ یونگی توی آپارتمانه.
هوسوک سری تکون داد و به یون وو نگاه کرد.
- اوکی. پلیسا خیلی گیجن. تا بیاد بالا ده دقیقه طول میکشه.
خندهی کوتاهی کرد و آخرین لکهی خون رو از روی میز کنار تخت پاک کرد.
وقتی به طبقه اول رسید، در حالی که کلت توی دستش بود با تعجب به اطرافش نگاه میکرد؛ هیچ دری وجود نداشت!
در حالی که جسد پسر روی دوشش بود، وارد آسانسور شد و پنج بار دکمهی آخرین طبقه، یعنی طبقه یازدهم رو فشرد.
گیج بود؛ با احتیاط به دیوار چسبیده بود و تو خالی بودنشون رو با صربه زدن امتحان میکرد؛ اما هیچ اثری که نشون بده در مخفیای توی اون طبقه وجود داره پیدا نمیکرد.
اما باز هم مجبور بود احتیاط کنه و همه طبقات رو امتحان کنه. پوفی کشید و به سمت طبقه دوم حرکت کرد.
بعد از دقیقهای، وارد اتاق مخصوصش شد. لبخندی زد و جنازهی یون وو رو روی میز موجود توی اون اتاق گذاشت. باید تا اون مرد نیومده، برمیگشت و اتاقش رو جمع میکرد؛ مهمون عزیزی توی راه بود!...
YOU ARE READING
𝓓𝓮𝓪𝓽𝓱 𝓡𝓲𝓭𝓮 | 𝓗𝓸𝓹𝓮𝓰𝓲
Fanfictionداستان یه دیوونهی جنایتکار.. یکی که زندگیش پر از شهوت و خونه! یکی که دنبال یه آدمه تا بتونه نیاز هاش رو براورده کنه. و احتمالا.. اون ادم رو پیدا کرده!