Chapter 10 : Painful

178 59 38
                                    

قطرات آب به آرامی از شقیقه‌ها و گردنش به پایین سر می‌خوردند و حین رقابت برای پیشی گرفتن از یک‌دیگر، ماهیچه‌‌های بالاتنه ی برهنه‌اش را خیس می‌کردند. برای رهایی از آن وضعیت، حین نزدیک شدن به لبه ی تخت، حوله ی کوچکِ سفید رنگِ بین انگشتانش را روی موهایش گذاشت و با حرکت دادن دستانش مشغول کم کردن خیسیِ موهایش شد.

ذهنش مثل تار موهایش به هم ریخته بود. نگرانیِ کارهای نیمه تمامش و تکرارِ بی‌پایانِ تغییر حالِ چشم‌های کشیده ی مورد علاقه‌اش آن‌قدر پررنگ بودند که ذهنش توان پردازش هیچ چیز دیگری را نداشت! افکار دیگر برایش مانند رهگذرانی بودند که شاید چند ثانیه توجهش را جلب می‌کردند.

پیچیدن صدای گوشیش در اتاق دستانش را متوقف کرد اما ذهنِ درگیرِ افسونگرش را نه! به سمت عسلیِ کنار تخت دست دراز کرد و به محض اتصال انگشتانش با جسم مورد نظرش، صفحه‌اش را روشن کرد تا اگر پیام مهمی داشت افکارش را موقف و جسم فلزی را از جای گرمش روی عسلی جدا کند. و ذهنش برای چند لحظه همه چیز را فراموش کرد وقتی که پیامی شامل یک نامِ بخصوص روی صفحه ی روشن مقابلش دید!

- فاک!

از کنترل صدایش ناتوان بود. درواقع حتی متوجه نشده بود که فریادش چقدر بلند بوده! تنها کاری که با توان و درک کامل خود انجام داد، رها کردن حوله برای دو دستی چنگ زدن به مستطیل فلزی و تا حد امکان نزدیک کردنش به صورتش بود.
هیچ حس نمی‌کرد. نه جنب و جوش ذوق و هیجان در رگ‌هایش را و نه تپش‌های ناشیانه ی قلب عاشقش را. گویی مثل هر وقت دیگری که حرف از حضور بالرینِ ۲۵ ساله به میان می‌آمد، سراپا چشم می‌شد برای تماشا یا گوش برای شنیدن!

هرچند حالا بالرین در اطرافش حضور نداشت اما کلماتش مقابل چشمانش بودند.

<سلام جیمینم. گفته بودی بهت پیام بدم تا شماره‌م رو داشته باشی
بابت امروز هم ممنون. واقعا لذت بردم!>

- به خودت مسلط باش، مرد!

به خود تشر زد و با وجود ذوق کودکانه‌ای که سفت بغلش کرده بود، به دم و بازدم‌های عمیق واصل شد تا بتواند درست فکر کند و جواب پیامِ افسونگر را بدهد.

<سلام! خوش‌حالم که لذت بردی جیمین‌شی>

با ارسال پیام و جرقه زدن فکری در سرش، مکث کرد. قطره آبی آزادانه روی ستون فقراتش سُر خورد و موهای مرطوبش مقابل چشمانش آویزان شدند. احساس سرما می‌کرد اما چشمانش قصد جدایی از کلمات مقابلش را نداشتند.

"باید ازش بپرسم؟"

باری دیگر خیره به کلماتِ اولین پیامِ روی صفحه از خود پرسید و انگشتانش صفحه کلید را لمس کردند.

<وقتی داشتی می‌رفتی گرفته به نظر می‌رسیدی...الان حالت چطوره؟>

باید دکمه ی "ارسال" را می‌زد؟ نمی‌دانست. ذهنش همه ی جوانب و احتمالات را مرور می‌کرد. حالا سرش به حدی از افکار پُر می‌شد که فشار روی مغزش را احساس کند.

Ataraxia। KookminWhere stories live. Discover now