آلفا عصبی شد و کاملا از پشت میز بیرون اومد و مقابل پدرش ایستاد.
+چی داری میگی پدر؟؟ اونه که گند زده به زندگیه من! هر سری با رفتاراش با کاراش عصبیم میکنه! هر سری حرصمو درمیاره و تمرکزمو به هم میزنه! بارها بهش تذکر دادم امگای مطیعی باشه و به آلفاش احترام بذاره ولی اون هر سری بیشتر از قبل بهم بیاحترامی میکنه و اعصابمو به هم میریزه!
شیائوی بزرگ دستی به صورتش کشید تا به اعصابش مسلط باشه و بعد با لحن آروم تری نسبت به قبل شروع به نصیحت کرد:
_تو نباید مقابلش بایستی و بهش زور بگی. اون تازه توی دوره دوم جوونیشه و ممکنه با هر حرکت از سمتت ناراحت بشه و به هم بریزه. تو بزرگ تری عاقل تری پخته تری. اونی که باید با آرامش و صبوری این رابطه رو نگه داره تویی نه اون!
جان با کلافگی نگاهشو از پدرش گرفت و جلو رفت و در اتاقو بست.
+متاسفم اما من نمیتونم با همچین امگایی کنار بیام!
شیائوی بزرگ به طرفش چرخید و نگاه سرد و جدیشو به چشماش دوخت و بعد فرمونای دستور دهندهش رو داخل فضای اتاق آزاد کرد.
_سعی نکن برخلاف چیزی که گفتم عمل کنی! یکبار به حرفم گوش نکردی و با خواسته احمقانهی خودت زندگیه خودت و اون دختر آلفا رو سیاه کردی. اما ایندفعه دیگه حق نداری اون کار هفت سال پیشتو تکرار کنی فهمیدی شیائو جان؟
آلفا میدونست که فقط زمانی پدرش اسم کاملش رو به زبون میاره که یه صحبت خیلی جدی باهاش داشته باشه و اون بعد از صحبت شیائوی بزرگ به هیچ عنوان حق مخالفت باهاش رو نداره!
با ابروهای توی هم رفته دستی به موهای عقب شونه زدهش کشید و لبهاش رو روی هم فشرد. پدرش درست میگفت. هفت سال پیش حماقت کرده بود. حماقتی که حالا با تمام وجود ازش پشیمون بود.
آقای شیائو نگاهشو از پسرش گرفت و به سمت در رفت._برو دنبال همسرت و هرطور شده برش گردون!
و بعد خارج شد.
جان با کلافگی فوتی کرد و دوباره پشت میزش نشست. برای الان فعلا کارش مهمتر از امگاش بود!زمانی که آسمون تاریک شد کت مشکی رنگش رو پوشید و مثل همیشه با برداشتن کیفش از اتاق ریاست بیرون زد. نگاهش به میز خالی منشیش افتاد و دندوناشو روی هم فشرد. یعنی واقعا مجبور بود پاشو روی غرور ارزشمندش بذاره و بره منت یه امگا رو بکشه؟؟
ابروهاشو توی هم کشید و به طرف آسانسور رفت. لعنت به این زندگی! اطرافیانش نمیذاشتن یه آب خوش از گلوش پایین بره و دائم در حال انجام کارایی بود که عصبیش میکردن!
سوار ماشین لوکس و گرون قیمتش شد و به سمت آپارتمان پدر و مادر ییبو حرکت کرد. احتمال میداد همسرش اونجا باشه چون جای دیگه ای رو نمیشناخت.
YOU ARE READING
𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)
FanfictionMy lovely family خانواده دوست داشتنی من Zhan top, M-preg, Smut, Romance, Omegaverse شیائو جان، آلفایی که به دلیل بالا رفتن سنش و اصرارهای بیش از حد پدر و مادرش مجبور به ازدواج با امگایی میشه که زندگی سرد و بیحوصلهش رو با وجودش گرم و رنگینکمونی می...