28

860 151 4
                                    

جونگوک حس می‌کرد اگه همین الان کانگ رو زیر پاهاش له نکنه، می‌میره.
جیمین توی تاریکی، بعد از این که لباس پوشیده و زیر پتو خوابیده بودن، در حالی که اون قد محکم دست جونگوک رو گرفته بود که جریان خونش قطع شده بود، حرف‌هایی زد که...
جونگوک واقعا به اون تصاویر ذهنی نیاز نداشت.
جیمین از اول شروع کرده بود؛ جونگوک قبلا از زبونش شنیده بود که زندگی جیمین بعد از ملاقات کانگ چطور گذشته ولی جزییات زیادی نمی‌دونست.
اون موقع می‌تونست شب ها راحت تر بخوابه.
جیمین وسط حرف‌هاش گاهی ساکت می‌شد و بیشتر صورتش رو به گلوی جونگوک می‌چسبوند. نفس‌های عمیق می‌کشید تا آروم بشه و بعد براش می‌گفت که شب‌هاش توی خونه‌ی کانگ دقیقا چطور می‌گذشت.
بهترین قسمتش رقصیدن بود. بدترین شب‌ها، وقت‌هایی بود که مهمون‌هاش اون قدر مهم بودن که بتونن با جیمین هر کاری بکنن.
این مهمون‌ها معمولا مردهای میانسال مریضی بودن که چیزی بیشتر از سکس معمولی از امگا انتظار داشتن.
جیمین بیشتر از سه سال این طوری زندگی کرده بود. حتی فکرش هم قلب جونگوک رو می‌شکست و باعث می‌شد محکم تر بغلش کنه.
دیگه هیچ وقت اجازه نمی‌داد دست شون به جیمین برسه.
اگه فکر می‌کرد دیگه چیزی نمی‌تونه بیشتر از این پریشونش کنه، شنیدن داستان بارداری و سقطش سورپرایزش کرد.
کانگ از جیمین چیزهای زیادی گرفته بود؛ جونگوک می‌دونست که باید هر طور شده کاری کنه تقاص همه چیز رو پس بده.
«همه‌ی اینا رو برات گفتم چون...می‌خواستم ازت خواهش کنم باهام صبور باشی. می‎‌دونم الانشم با خیلی چیزا کنار میای و حتما برات خسته کننده می-»
جونگوک حرفش رو قطع کرد و محکم پیشونیش رو بوسید. «قرار شد اون جا نریم، خوب؟ نمی‌دونم چیزایی که فکر می‌کنی دارم باهاشون کنار میام چیه. من رابطه مونو دوست دارم و فکر می‌کنم مثل هر رابطه‌ای، هر دو مون نقصایی داریم که اون یکی سعی می‌کنه دوست شون داشته باشه. این طور فکر نمی‌کنی بیبی؟»
جیمین بوسه‌ی خجالت زده‌ای روی خط فکش نشوند. حتی توی تاریکی می‌تونست سرخ شدن گونه‎‌هاش رو ببینه. «تو هیچ نقصی نداری.»
صداش کوچک و بامزه بود؛ انگار از این که به نظرش جونگوک نقصی نداشت، عصبانی بود.
آلفا خندید. «معلومه که دارم...ولی صحبت در مورد این بسه. خیلی خوشحال و ممنونم برام همه‌ی این چیزا رو گفتی. باعث می‎شه بتونم بهتر درکت کنم ولی یه حسی بهم می‌گه دلیل این که تصمیم گرفتی امشب در موردشون حرف بزنی، اینه که من کاری کردم که...اذیتت کرده؟»
از فکرش می‌ترسید ولی نیاز داشت بدونه. آلفاش می‌دونست امگا داره سعی می‌کنه غیر مستقیم ازش بخواد رفتارش رو تغییر بده ولی مطمئن نبود...
رابطه شون امشب یکم پر شور بود؛ بعد از هیت جیمین، چنین اتفاقی بین شون نیافتاده بود. شاید آلفاش یکم خشن بود...؟
جیمین چند ثانیه‌ی طولانی مکث کرد. جونگوک می‌دونست که داره فکر می‌کنه چطور حرفش رو بزنه. «من رابطه‎هامونو دوست دارم ولی...»
جونگوک می‌دونست منظور جیمین از رابطه سکسه و سعی کرد لبخندش رو از خجالت واضح امگا برای گفتن کلمه‌اش و صحبت در موردش مخفی کنه.
«یه سری چیزا...یه چیزایی منو یاد اون روزا میندازن. انگار یهو پرت می‌شم به یه جای دیگه و یادم می‌ره پیش تو هستم و ... همه چی با رضایت خودمه، می‌دونی؟» صداش مدام آروم و مرددتر می‎شد.
جونگوک هوم آرومی گفت و موهایی که داشتن بلند می‌شدن، نوازش کرد. «می‌فهمم. منم دوست ندارم این اتفاق بیافته، پس لطفا در موردشون بهم بگو تا حواسم باشه ولی جیمین...لطفا کلمه‌ای که انتخاب کردیمو استفاده کن. می‌دونم شاید این حس بهت دست بده که داری مود رو خراب می‌کنی و شاید بهتره تحمل کنی ولی اگه تو لذت نمی‌بری، برای منم جالب نیست. وقتی بعدش می‌فهمم اذیتت کردم و برات شبیه اونا بودم، فقط از خودم بدم میاد.»
جیمین دست جونگوک رو بالا آورد و به لب‌هاش چسبوند. «متاسفم...این طوری بهش فکر نکرده بودم. قول می‌دم هر وقت لازم بودم استفاده‌اش کنم. فقط...یه وقتایی مشکل اینه که اون قدر از خودم جدا می‌شم که انگار دیگه نمی‌تونم حرف بزنم، می‌دونی؟»
جونگوک کمرش رو ماساژ داد. «امشب می‌خواستی استفاده‌اش کنی ولی نتونستی؟....یعنی نمی‌تونستی حرف بزنی؟»
جیمین کلافه به نظر می‌رسید؛ انگار نمی‌تونست منظورش رو برسونه. «وقتی این طوری می‌شم، انگار دوباره بر می‌گردم به قبل. اون موقع نمی‌تونستم به چیزی اعتراض کنم و معمولا اجازه نداشتم اصلا حرف بزنم وگرنه...همه چیز بدتر می‌شد. برای همین حرف زدن برام خیلی سخت می‌شه...سخت تر از این که تحمل کنم تا تموم شه.»
جونگوک می‌تونست شروع یه سردرد رو حس کنه. سعی کرد لحنش آروم باشه و ناراحتیش رو نشون نده. «پس از این به بعد باید همیشه باهام حرف بزنی. این طوری می‌دونم که خوبی....امشب چی اذیتت کرد؟ از اولش این طوری بودی؟»
دست کوچک جیمین روی گونه‌اش نشست؛ احتمالا می‌تونست احساس گناهش رو بفهمه. زمزمه کرد: «نه! همه چی خوب بود فقط...نیاز دارم بتونم همیشه صورتتو ببینم. کمکم می‌کنه اون طوری نشم.»
جونگوک حالت تهوع داشت. زمانی که داشت اون طوری داخل جیمین ضربه می‌زد و دنبال به اوج رسیدن بود، امگا داشت تحمل می‌کرد و درد می‌کشید؟
جیمین که متوجه آشوب درونی جونگوک نبود، در حالی که با نوک انگشتش روی سینه‌ی برهنه‌ی جونگوک طرح می‌کشید، زیر لب ادامه داد: «اون جایی که دستامو گرفتی...خیلی دوست ندارم نتونم حرکت کنم. اگه تو خوشت میاد، می‌تونم تحملش کنم ولی-»
جونگوک با صدای گرفته حرفش رو قطع کرد. «تو نباید هیچی رو تحمل کنی! سکس برای اینه که هر دو مون لذت ببریم. هر جا که دیگه دوستش نداشتی و داشتی تحمل می‌کردی، باید همون موقع بهم بگی. بهم قول بده جیمین!»
جیمین کمی از بلندی صداش بعد از این که نیم ساعت با زمزمه حرف زده بودن، جا خورد. «قول می‌دم...ببخشید.»
چشم‌های امگا توی تاریکی پر از اشک بود و جونگوک بلافاصله از رفتارش پشیمون شد. «من کسیم که باید عذرخواهی کنم. منو ببخش که بیشتر بهت توجه نکردم. نباید بدون این که ازت بپرسم دستاتو می‌گرفتم. منم قول می‌دم بیشتر حواسم بهت باشه.»
جیمین دماغش رو بالا کشید و لبخندش رو توی گردن جونگوک مخفی کرد.
***
یونسو این روزها درگیر تولد اولین نوه‌اش بود، فقط هفته‌ای سه روز و برای چند ساعت می‌اومد، سریع خونه رو تمیز می‌کرد، ده تا ظرف غذا توی یخچال می‌چپوند و غیب می‌شد؛ جیمین که اکثر روزها همراه مینی توی خونه تنها بود، بیشتر زمانش رو همراه یونگی توی اتاق نامجون می‌گذروند.
یونگی توسط دکتری که به خونه اومده بود، اطمینان پیدا کرده بود که برای بچه شون اتفاقی نیافتاده. با وجود این خبر و این که زخم گلو و درد مچ دستش بعد از پنج روز که از اون حادثه گذشته بهتر شده بود، همیشه بی حوصله بود و با لب‌های جلو اومده، به همه چیز اخم می‌کرد.
تنها کسی که یونگی بهش لبخند می‌زد مینی بود؛ جیمین با شرمندگی می‌دید که مینی از این موضوع نهایت استفاده رو می‌بره تا به یونی خوشبو بچسبه و نقاشی بکشه.
جز وقتی که جونگوک خونه بود و دوست داشت به اون بچسبه. یا الان که جیمین قبل از این که وقت جلسه‌ی گفتاردرمانگرش بشه، خوابونده بودش تا سر حال باشه.
«می‌تونم به شکمت دست بزنم؟» جیمین با کمرویی این رو از یونگی که با فاصله روی تخت کنار هم دراز کشیده بودن و سریال عاشقانه‌ی لوسی روی لپتاپ می‎دیدن پرسید.
یونگی نیم نگاهی بهش انداخت و دستش رو گرفت. «هنوز تکون نمی‌خوره.» با این حال، دست جیمین رو روی برآمدگی زیر تیشرت گشادی که احتمالا متعلق به نامجون بود گذاشت.
جیمین می‌دونست که هنوز زوده ولی نمی‌تونست شگفتیش رو مخفی کنه. بعد از سال‌ها به جز خودش، یه امگای باردار می‌دید و حالا که توی شرایط خوبی بود، مثل قدیم از دیدنش هیجان زده بود.
همیشه لمس شکم امگاهای باردار رو دوست داشت. حس تکون خوردن بچه زیر دستش و دونستن این که یه موجود داره داخل شون رشد می‌کنه. حتی اگه نوزاد می‌دید، تا بغلش نمی‌کرد آروم نمی‌گرفت و دوست نداشت هیچ وقت اون‌ها رو به والدین شون پس بده.
اون زمان، تصور می کرد تجربه‌ی بارداری و بچه داری خودش هم همین قدر لذت بخش باشه ولی هیچ چیز مثل رویاهاش پیش نرفت؛ البته جز این که مینی بامزه ترین و دوست داشتنی ترین بود و جیمین هیچ کس رو بیشتر از اون توی دنیا دوست نداشت.
شاید جونگوک...ولی اون فرق داشت.
دیدن یونگی باعث می‌شد یه آینده فکر کنه. به این که شاید جیمین برای یه بار هم که شده توی زندگیش خوش شانس باشه و بتونه مدت طولانی کنار آلفا خوشبختی رو تجربه کنه.
شاید...شاید یه روزی اون قدر حالش خوب باشه که دلش بخواد دوباره باردار بشه.
فکر بارداری، علاوه بر این که هنوز برای رابطه شون خیلی زود بود، باعث ترس و اضطرابش می‌شد؛ تجربه‌ی قبلیش از بارداری مینی دردناک بود و تجربه‌ی دومش هم...
ولی مطمئن بود همون طور که جونگوک کمکش کرده ترس‌های زیادی رو پشت سر بذاره، این یکی هم فقط زمان می‌بره.
یونگی از ظرف چیپسی که همراه بیبی مانیتور مینی بین شون بود توی دهانش گذاشت. «به نظرت خیلی کوچیک نیست؟»
نگران به نظر نمی‌رسید و انگار فقط می‌خواست در موردش با جیمین حرف بزنه؛ تنها کسی جز مینی که این روزها باهاش حرف می‌زد چون نامجون دوباره توی لیست سیاهش رفته بود.
احتمالا یونگی هم بعد از مدت‌ها می‌تونست با یه امگا در مورد بارداریش حرف بزنه.
جیمین سرش رو تکون داد. «فکر نکنم...الان تازه وارد هفته‌ی پونزده شدی پس فکر کنم طبیعیه.»
بعد از مکث کوتاهی، غرق توی افکارش ادامه داد: «منم وقتی مینی رو حامله بودم تا ماه ششم فقط یه کوچولو شکم داشتم. توی سه ماه آخر بزرگ شدم...ولی اون موقع هم خیلی بزرگ نبود چون زیاد غذا نمی‌خوردم و مینی هم به زور دو کیلو و چهارصد بود. بارداری دومم یکم شکمم بزرگ تر بود. پنج ماهم که شد، گودی کمرم خیلی زیاد-»
وقتی نگاه خیره‌ی یونگی و کنجکاویش رو حس کرد، به خودش اومد. داشت چی می‌گفت؟
سریع یه مشت چیپس توی دهانش گذاشت و لپتاپ زل زد.
«متاسفم.» صدای یونگی نرم بود و غمی داشت که باعث شد چشم‌های جیمین تر بشه. دلش نمی‌خواست شروع به گریه کنه ولی رایحه‌ی شیری امگا و فرمون‌های آرامش بخشی که برای جیمین رها می‌کرد، کارش رو سخت کرده بود.
حرف زدن در مورد پسر کوچولویی که هیچ وقت نتونست ملاقات کنه، از دیشب کمی حساسش کرده بود. حالا کنار امگایی که می‌شد گفت دوستش بود و بیشتر از هر کس دیگه‌ای دردش رو می‌فهمید، کنترل احساساتش سخت بود.
وقتی یونگی ظرف چیپس و بیبی مانیتور رو کنار گذاشت و روی تخت خزید تا بهش نزدیک بشه، جیمین پایین اومدن اولین اشک رو حس کرد.
یونگی در آغوشش گرفت و چونه‌اش رو به موهاش چسبوند. بدون هیچ حرفی، با یه دست کمرش رو ماساژ می‌داد و ضربه‌های آروم می‌زد.
آغوش جونگوک واقعا لذت بخش بود ولی این...حس آغوش یه دوست رو چند سال بود که حس نکرده بود؟
جیمین نمی‌دونست کی بین دست‌های گرم یونگی و آرامشی که بدنش رو کرخت کرده بود، خوابش برد؛ ولی وقتی چشم‌هاش رو باز کرد، جونگوک و نامجون که مشخص بود تازه به خونه برگشته بودن، کنار تخت ایستاده بودن و تماشاشون می‌کردن.
یونگی با تکونی که جیمین خورد، بیدار شد و بعد از این که زیر لب غر زد، از جیمین جدا شد و چرخید تا دوباره بخوابه.
جیمین سر جاش نشست و طوری که انگار سر کلاس شلوغ کرده بود، با دستپاچگی سلام کرد.
جونگوک آروم بود و داشت بهش لبخند می‌زد. «خوب خوابیدی؟»
جیمین سرش رو تکون داد و نامجون رو دید که با نگاه نرمی، به یونگی زل زده بود. وقتی نگاهش به سمت جیمین اومد، امگا ناراحتی توی چشم‌هاش رو دید...شاید حسادت؟!
می‌دونست که یونگی به نامجون اجازه نمی‌ده باهاش توی یه تخت بخوابه. احتمالا آلفا ناراحت بود که به جای اون، جیمین می‌تونه بغل امگاش بخوابه.
جونگوک که متوجه نگاه نامجون شده بود، چشم‌هاش رو چرخوند و دست‌هاش رو به سمت جیمین که سمت دیوار خوابیده بود دراز کرد. جیمین خواست دستش رو بگیره ولی جونگوک اون رو مثل مینی بلند کرد و به خودش چسبوند.
جیمین که انتظارش رو نداشت، با دست‌ها و پاهای حلقه شده به دور آلفا، مثل کوالا بهش چسبید. جونگوک بی صدا خندید و گونه‌اش رو بوسید. «دلم برات تنگ شده بود.»
جیمین صورت قرمزش رو توی گردنش مخفی کرد و یواشکی زیر گوشش رو بوسید. «صبح قبل از این که بری با هم صبحونه خوردیم.»
یونگی که از سر و صداشون کلافه شده بود، سر جاش نشست و به همه شون چشم غره رفت.
نامجون قدمی به سمتش برداشت. «حالت بهتره؟»
یونگی پوزخند زد و پشت به نامجون نشست. بعد از مکث کوتاهی پرسید: «واسه رفتن به باغ باید ازت اجازه بگیرم؟»
نامجون آب دهانش رو به سختی قورت داد و نیم نگاهی به جیمین که گیج شده بود انداخت. غمگین و کمی خجالت زده به نظر می‌رسید. «ن‍-نه. اگه دوست داری، می‎تونیم بیرون بر-»
یونگی حرفش رو قطع کرد و از روی تخت پایین اومد. «دلم نمی‌خواد باهات جایی برم.»
از اتاق بیرون رفت و در رو تقریبا محکم بست.
جیمین که هنوز توی بغل جونگوک بود و می‌ترسید دست‌های آلفا زیر ران‌هاش خسته بشن، خواست پایین بیاد ولی جونگوک اون رو بیشتر به خودش فشار داد و به نامجون گفت: «می‌تونم نظرمو بگم؟»
نامجون اخم کرده بود و کم سن تر از همیشه به نظر می‌رسید. سرش رو تکون داد و چشم از نگاه کنجکاو جیمین گرفت.
«دفعه‌ی پیش بهش فضا نمی‌دادی و این دفعه داری زیادی فضا می‌دی...سعی کن یکم بیشتر کنارش باشی.»
نامجون با کلافگی کتش رو درآورد و روی تخت انداخت. «وقتی با هر کلمه‌ای که می‌گم یه دور ضایعم می‌کنه، چطوری کنارش باشم؟»
جونگوک شونه‌هاش رو بالا انداخت. «مطمئن نیستم ولی حس می‌کنم داره امتحانت می‌کنه تا ببینه کی از رفتارهاش خسته می‌شی.»
نامجون لبه‌ی تخت نشست و با سردرگمی به جونگوک نگاه کرد. «چرا باید این کارو بکنه؟»
جیمین پلک زد. نامجون واقعا توی این چیزها بد بود، نه؟
جونگوک نگاهی به جیمین انداخت و امگا نمی‌دونست توی صورتش چی دید که شروع به خنده کرد. «نامجون همیشه باهوش نیست، نه؟»
امگا لبخندش رو توی گلوش مخفی کرد تا نامجون رو ناراحت نکنه. دروغ چرا، از این که آلفا به راحتی اون رو بغل کرده بود و نمی‌خواست رهاش کنه باعث می‌شد قند توی دلش آب بشه.
«فقط باهاش بیشتر وقت بگذرون و حرفاشو به دل نگیر. مطمئنم بهتر می‌شه.»
وقتی جونگوک اون رو از اتاق بیرون برد و به جای اتاقی که مینی توی خواب بود، به اتاق خودش برد، با گیجی اطرافش رو نگاه کرد. «نمی‌ریم مینی رو بیدار کنیم؟»
«هنوز نیم ساعت وقت داریم. پنج دقیقه شو برای این که دلتنگیم کم بشه لازم دارم.»
جیمین برق چشم‌هاش و نیشخندش رو دوست داشت ولی انگار می‌خواست امگا رو درسته قورت بده.
وقتی پشتش به در بسته‌ی اتاق جونگوک چسبید و لب‌های آلفا با حرارت شروع به بوسیدنش کردن، ذهنش از همه چیز خالی شد.
عاشق عصرهایی بود که آلفا به خونه بر می‌گشت و قبل از هر چیز، دست جیمین رو می‌گرفت تا یه گوشه‌ی خلوت اون رو ببوسه.
جیمین هیچ وقت توی زندگیش این قدر احساس خواستنی بودن نکرده بود؛ هیچ وقت هم این قدر کسی رو نخواسته بود.
اون در مورد این که چه رابطه‌ای سالم و خوبه و چی نیست، چیزهای زیادی نمی‌دونست ولی تقریبا مطمئن بود رابطه‌اش با جونگوک سالم ترین و بهترین رابطه‌ای بود که می‌تونستن توی شرایط فعلی شون داشته باشن.
وقتی بی اراده دست‌هاش به سمت دکمه‌های پیراهن آلفا رفت، جونگوک جلوی لب‌هاش خندید و مچ دست‌هاش رو گرفت؛ حالا فقط با فشار بدنش جیمین رو بالا نگه داشته بود.
«دیرمون می‌شه. وقتی برگشتیم خونه و مینی خوابید، هوم؟»
جیمین قرمز شده بود و می‌خواست قایم بشه ولی جونگوک که بینیش رو به بینی امگا می‌مالید، بهش اجازه نداد.
باورش نمی‌شد که اون قدر شجاع شده بود که چنین چیزی رو با آلفا شروع کنه.
***
جیمین بعد از مدت‌ها به ظاهرش توجه کرده بود و علاوه بر اضطراب، حس خوبی داشت؛ این که به خودش برسه، سال‌ها معنی این رو داشت که برای کانگ و مهموناش خودش رو نمایش می‌ده.
ولی حالا خوشحال بود که بعد از پوشیدن شلوار لی مشکی تنگ و بلوز سفیدی که فقط تا خط کمربندش می‌رسید، وقتی از اتاق بیرون اومد، نگاه جونگوک برق زده و روی صورت و بدنش چرخیده بود.
مینی که از ده دقیقه پیش که جونگوک لباس‌هاش رو تنش کرده بود آماده بود، دست جیمین رو گرفت و بالا و پایین پرید. «د-دیمی خوشِل شدی!»
جونگوک به صورت قرمز جیمین خندید. «منم با مینی موافقم.»
آلفا جلو اومد و مینی رو که توی بیلرسوت نارنجی و کفش‌های همرنگش با بلوز سفید بانمک شده بود بلند کرد. موهاش رو با تلی با گوش‌های خرگوشی عقب برده بود تا روی صورتش نریزه.
این روزها از جیمین خیلی بهتر به ظاهر مینی می‌رسید؛ خیلی وقت‌ها براش آنلاین لباس و چیزهای دیگه می‌خرید و به زور اجازه می‌داد یه لباس رو دو بار بپوشه. امگا از این که آلفاش دختری رو که مال خودش نیست این قدر دوست داره، خوشحال و آسوده خاطر بود.
«یه لحظه...» توی کیف کوچکی که وسایل مورد نیاز مینی رو داخلش گذاشته بود، دنبال گوشیش گشت و وقتی پیداش کرد، دو قدم به عقب برداشت. «می‌خوام ازتون عکس بگیرم.»
جونگوک و مینی هر دو لبخند بزرگی زدن و مینی با دو تا انگشت شست و اشاره‌اش، قلب نشون داد که باعث خنده شون شد.
جونگوک بهش اجازه نداد گوشی رو دوباره توی کیفش بذاره؛ از دستش قاپید و دست دیگه‌اش رو دور شونه‌ی جیمین گذاشت. «وقت سلفی سه تاییه.»
چشم‌های جیمین از شدت خوشحالی توی عکس معلوم نبود.
«بریم؟»
جیمین با لبخندی که انگار این روزها کنار جونگوک نمی‌تونست از صورتش پاک کنه، سرش رو تکون داد و بعد از برگردوندن گوشی به کیفش، دستش رو گرفت.
خوشحالی آلفا از این حرکتش از دیدش دور نموند.
***
مینی که تا به حال به اندازه‌ی انگشت‌های دست هم از خونه بیرون نرفته بود، با شگفتی از پنجره‌های دودی ماشین اطراف رو نگاه می‌کرد.
جونگوک تصمیم گرفته بود این بار با راننده بیرون برن تا بتونه تمام مدت کنار مینی و جیمین باشه. راننده که جونگوک با اسم هاجون معرفی کرده بود، کم حرف بود و حضورش خیلی حس نمی‌شد.
آلفا به جیمین گفته بود که این ماشین کاملا ضد گلوله‌ست و در حد یه تانک قویه. امگا با دیدن ماشین بزرگ و براق مشکی، حرفش رو باور کرده بود؛ با این حال فکر این که چرا جونگوک چنین ماشینی رو لازم می‌دونست، خیلی بهش قوت قلب نمی‌داد.
هوا گرم و پوشوندن سرشون سخت بود پس به جاش جونگوک روی صورت هر سه تاشون ماسک مشکی زده بود، هر چند مینی مدام سعی می‌کرد پسش بزنه.
«م‍-می‌ریم بازی؟» جیمین از این که بهش دروغ گفته بود احساس گناه می‌کرد؛ جونگوک بهش قول داده بود بعد از جلسه مینی رو برای اولین بار توی عمرش به یه زمین بازی عمومی ببرن تا حرف جیمین کاملا دروغ نباشه.
«اول می‌ریم پیش یکی که خیلی دوست داره تو رو ببینه.» جونگوک به جای جیمین، جواب مینی رو داد که توی صندلی مخصوص ماشینش لم داده بود.
مینی متعجب و کنجکاو بود. «ک‍-کیه؟»
جونگوک چند تار موی فری که از کنار تل بیرون زده بود، از جلو چشم‌هاش کنار زد. «یادته گفتی دوست داری بتونی مثل اُلاف حرف بزنی؟ قراره کمکت کنه.»
مینی پلک زد؛ انگار داشت به حرف‌های جونگوک فکر می‌کرد.
جیمین نمی‌تونست حرف جونگوک رو باور کنه؛ از این که دخترش چنین آرزویی داشت و اون نمی‌دونست، غمگین بود.
برای بار صدم توی دلش از جونگوک بابت این کار تشکر کرد.
مینی به نظر کنجکاو بود که دوست جدیدش قراره چطوری به لکنتش کمک کنه ولی از فکر نتیجه، راضی به نظر می‌رسید.
حداقل نگران یا ترسیده نبود.
وقتی جلوی ساختمان کلینیک متوقف شدن، جونگوک رو به هاجون گفت: «ممنونم که ما رو رسوندی...احتمالا کار ما یک ساعت طول بکشه. لطفا ساعت پنج برگرد.»
هاجون از آینه نگاه کرد و سرش رو تکون داد.
جونگوک مینی رو از صندلیش بیرون آورد و همراهش از ماشین پیاده شد. وقتی کنار در باز دستش رو برای جیمین دراز کرد، امگا که پروانه‌های توی قلبش دوباره دیوونه شده بودن، با کمکش بیرون اومد.
محیط کلینیک که مخصوص درمان مشکلات گفتاری کودکان و نوجوانان بود، با رنگ‌های پاستلی روشن و عکس‌ها و نقاشی‌هایی که روی دیوار بود، جذاب و آرامش بخش به نظر می‌رسید.
وقتی به میز پذیرش ابتدای سالن انتظار نزدیک شدن، جونگوک به امگایی که با دیدنش سریع تر از قبل پلک می‌زد، سلام کرد. «برای ساعت چهار به اسم جئون وقت داشتیم.»
جیمین باورش نمی‌شد که امگا چطور صاف نشست و موهای بلندش رو از روی گردنش کنار زد تا گلوی سفید و بدون علامتش رو نشون بده. نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش توی صورتش مشخص نشه و روی مینی تمرکز کرد.
الان وقتش نبود.
«لطفا بنشینید. دکتر چویی الان کارش با مراجع قبلی تموم می‌شه.»
جیمین کنار جونگوک توی اتاق انتظار نسبتا خلوت نشست و به زنی که نگاهش روی آلفاش قفل شده بود، چشم غره‌ی ریزی رفت.
بی اراده دست آلفا رو که مینی رو روی زمین گذاشته بود تا با کنجکاوی نزدیک شون قدم بزنه گرفت. جونگوک بهش نگاه کرد و بعد از فشردن دستش، لبخند اطمینان بخشی زد. «نگران نباش. قبلا همه چیز در مورد این دکتر رو چک کردم. مشکلی نداشت.»
جیمین خوشحال بود که جونگوک دلیل اصلی ناراحتیش رو نفهمیده بود.
نگاه جیمین به سمت امگا کشیده شد که به سمت شون می اومد؛ مطمئن بود که یقه‌ی لباسش وقتی تازه وارد شده بودن، این قدر پایین نبود.
«می‌تونم براتون نوشیدنی بیارم؟ شیر و آبمیوه برای کوچولو، چای، قهوه، آب...؟»
مینی با چشم‌های گرد از هیجان نگاهش کرد و در حالی که کنار جیمین ایستاده بود، دستش رو گرفت. «ش‍-شیرموز!» سعی کرد زمزمه کنه ولی به نظر نمی‌رسید توی سه سالگی هنوز بتونه با موفقیت این کارو انجام بده.
جونگوک بهش خندید و سرش رو بالا آورد. «اگه ممکنه، آب برای همسرم و شیرموز برای دخترمون...ممنونم.»
جیمین نمی‌تونست گوش‌هاش رو باور کنه. جونگوک فقط دستش رو که هنوز گرفته بود، فشار داد و لبخندی بهش زد که چال مخفی گونه‌هاش رو نشون داد.
وقتی امگا که لبخندش به بزرگی قبل نبود ازشون دور شد، جونگوک با چشمک و نگاهی که به نظر جیمین خبیث بود، توی گوشش زمزمه کرد: «واقعا نمی‌تونی احساساتتو مخفی کنی...رایحه‌ات جوریه انگار داره سیل میاد.»
جیمین خجالت زده شد. احساس می‌کرد بچگانه رفتار کرده چون زن حتی رفتار خیلی عجیبی نشون نداده بود.
چرا این قدر حساسیت نشون داده بود؟
با این حال خجالتش خیلی ادامه نداشت وقتی یاد حرف آلفا افتاد. همسرم. به اندازه‌ی میت مهم نبود ولی جیمین انتظارش رو نداشت.
این روزها خیلی‌ها تصمیم می‌گرفتن بدون میت شدن، ازدواج کنن.
جونگوک که انگار متوجه افکارش شده بود، بوسه‌ی نرمی روی گوشش نشوند. «نگران نباش، از این که منو سفت بچسبی خوشم میاد.»
جیمین نتونست خنده‌اش رو مخفی کنه و نیشخند آلفا در جوابش، راضی و مغرور به نظر می‌رسید.
مینی که با وجود کنجکاوی و هیجانش، بیشتر از دو متر ازشون دور نمی‌شد و از نگاه مهربون والدین و بچه‌های دیگه‌ی توی سالن خجالت زده به نظر می‌رسید، با دیدن خنده‌ی آلفا پیش شون برگشت. «م‍-مینیم بخ‍-بخنده!»
وقتی دکتر چویی که خیلی جوون تر از انتظار جیمین بود اسم شون رو صدا زد و در رو براشون باز نگه داشت، جیمین دست مینی رو گرفت و کنار جونگوک وارد اتاق شد.
اتاق ساده و نسبتا کوچکی بود؛ دو تا صندلی مخصوص بزرگسال داشت و یه صندلی بچگانه که شبیه اسب تکشاخ بود.
به جای میز بزرگی که بچه رو خیلی پایین قرار بده، میز ارتفاع کمی جلوی یه صندلی راحت قرار داشت که جای وسایل دکتر بود.
گوشه اتاق مَت بنفشی بود که روش لگو و اسباب بازی‌های دیگه‌ای گذاشته بودن. روی دیوار مثل بیرون نقاشی‌ها و تصاویر کارتونی جذابی بود که باعث چشم‌های گرد و پر از علاقه‌ی مینی شد که هنوز مشغول نوشیدن شیرموزش بود.
روی دیوار دیگه‌ای، قفسه‌هایی از کتاب‌های کودک و کتاب‌های علمی تخصصی قرار داشتن.
در کل اتاق به دل جیمین نشسته بود و خوشحال بود که مینی هنوز اضطراب یا ناراحتی از خودش نشون نداده بود.
«سلام، روزتون بخیر...امیدوارم خیلی منتظر نمونده باشید.» دکتر چویی خم شد و به مینی لبخند زد. «سلام، خوش اومدی! من یونجونم و از دیدنت خیلی خوشحالم.»
مینی با خجالت و لبخند کوچکی نگاهش کرد و کمی پشت پای جیمین مخفی شد. وقتی که حرفی نزد، جیمین مثل یونجون زانو زد و مینی رو مقابلش بین دست هاش گرفت. «دوست داری سلام کنی و اسمتو بگی؟»
مینی زیر چشمی به یونجون نگاه کرد و با صدای آرومی که جیمین تا به حال ازش نشنیده بود، حرف زد: «س‍-سلام. م‍-مینی...»
لبخند یونجون بزرگ شد و چشم‌هاش برق زد. به نظر نمی‌رسید علاقه‌ی توی نگاهش به مینی زوری باشه. «مینی، چه اسم قشنگی!»
مینی ریز خندید و صورتش رو توی گلوی جیمین که کمی متعجب بود مخفی کرد.
مینی کمتر پیش می اومد این قدر خجالت زده باشه؛ شاید به خاطر این بود که برای اولین بار محیط‌هایی شده بود که تجربه‌اش رو نداشت. بار اولی بود که این همه آدم رو یک جا می‌دید...
وقتی همه سر جاشون نشستن، یونجون خودکار و تخته شاسی مقابلش رو برداشت. «برای شروع، می‌تونم کارت شناسایی مینی رو برای تکمیل اطلاعات و ثبت توی سیستم داشته باشم؟»
جیمین سر جاش خشک شد.
چطور حتی این مشکل به فکرش هم نرسیده بود؟ با حس نگاه خیره‎‌ی جونگوک دلش می‌خواست از حس حقارتی که به دخترش تحمیل شده بود، گریه کنه.
جونگوک که متوجه حال بدش شده بود، رو به یونجون که نگران و کنجکاو به نظر می‌رسید، لبخند کوچکی زد. «لطفا یه لحظه ما رو ببخشید.»
از جاش بلند شد و رو به مینی گفت: «چند لحظه این جا می مونی؟ من و دیمی زود بر می‌گردیم.»
مینی به نظر ناراحت بود ولی سرش رو تکون داد و تا آخرین لحظه با چشم‌های نگران دنبال شون کرد؛ طوری لبه‌ی صندلی نشسته بود انگار هر لحظه ممکن بود از جاش بلند بشه و دنبال شون بدوه ولی خوشبختانه این کار رو نکرد.
جونگوک همراه جیمین از سالن انتظار خارج شد و گوشه‌ی راهروی ورودی که ساکت و خالی بود ایستاد تا کسی صداشون رو نشونه. «چی شده؟ همراهت نیستن؟»
مینی توی چارچوب در باز اتاق ایستاده بود و با چشم‎های نگران دنبال شون می‌کرد.
جیمین آب دهانش رو به سختی از سد بغض توی گلوش قورت داد. زمزمه کرد: «مینی...تولد مینی اصلا ثبت نشده. مدارک شناسایی نداره.»
چشم‌هاش پر از اشک بود ولی گریه نمی‌کرد. نمی‌تونست بیشتر از این خودش رو خجالت زده کنه.
جونگوک تا چند ثانیه بدون هیچ حسی نگاهش کرد؛ قطعا هضم چیزی که شنیده بود براش سخت بود.
بعد از این که بالاخره به خودش اومد، صورتش در هم رفته بود و چشم‌هاش نگاه سختی داشتن. «چرا قبلا در موردش بهم نگفتی؟»
جیمین لبش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت. با این کارش، وجهه‌ی جونگوک رو هم خراب کرده بود. «اصلا...اصلا به فکرم نرسیده بود. ببخشید...»
نگاه جونگوک کمی نرم شد. یه قدم بهش نزدیک شد و دست‌های سرد و عرق کرده‌اش رو گرفت. «معذرت خواهی نکن. فعلا بهش می‌گیم یادمون رفته و دفعه‌ی بعد میاریمش. تا هفته‌ی بعد با هم حلش می‌کنیم، باشه؟»
جیمین سرش رو تکون داد و سعی کرد تشکرش رو با لبخند نشونش بده.
***
یونجون کمی مردد به نظر می‌رسید ولی بالاخره به این شرط که هفته‌ی بعدی مدارکش رو بیارن، قبول کرد توی این جلسه در مورد شرح حال مینی صحبت کنن.
وقتی مینی گوشه‌ی اتاق با لگوها بازی می‌کرد، در مورد چیزهای زیادی ازشون پرسید؛ بارداری جیمین، نوزادی مینی و مراحل مختلفی که گذرونده بود، سابقه‌ی بیماری، سابقه‌ی خانوادگی که از جونگوک هم پرسید و آلفا بدون این که بگه به مینی مربوط نیست، جواب داد، حوادث زندگی مینی که ممکن بود روش اثر منفی بذارن و...
جیمین حالا به خاطر بطری آبی که جونگوک براش گرفته بود، ممنون بود چون اون قدر حرف زده بودکه دهانش خشک شده بود.
گاهی اوقات از گفتن یه سری چیزها درباره‌ی بارداری و شرایط زندگی مینی شرمنده بود ولی نمی‌تونست دروغ بگه و درمان مینی رو مختل کنه.
«خوب...فکر می‌کنم تمام چیزهایی که لازم بود رو این جا داریم. من یکم با مینی هم حرف زدم و شرایطش رو بیشتر بررسی کردم. تا جلسه‌ی بعدی با توجه به شرایط، روند درمان و جلساتش رو مشخص می‌کنم تا بیشتر در موردش حرف بزنیم و کار اصلیو شروع کنیم. حالا نوبت شماست که از من سوال بپرسید.»
جیمین از یونجون که بهشون گفته بود این طوری صداش کنن خوشش می‌اومد؛ با وجود حرف‌های عجیبی که شنیده بود، جیمین هیچ وقت قضاوت یا نگاه بدی ازش ندید. نگاهش به مینی هم نرم و مهربون بود.
جونگوک هم به نظر ناراضی نبود، هر چند نگاهش به یونجون کل مدت حسابگر و دقیق بود؛ انگار نمی‌خواست هیچی از زیر چشمش در بره.
اولین سوال رو در کمال تعجب جیمین، جونگوک با صدای آرومی که مشخص بود نمی‌خواد توجه مینی رو جلب کنه پرسید: «دلیل لکنت مینی چیزی توی اطرافش می‌تونه باشه؟ ما می‌تونیم چیزی رو توی محیطش تغییر بدیم یا کاری بکنیم که بهتر بشه؟»
یونجون سر تکون داد و با لبخندی که اکثر اوقات روی لب‌هاش بود جواب داد: «دلیل لکنت تقریبا هیچ وقت قطعی مشخص نیست. می‌تونه ارثی باشه، شرایط محیطی باشه یا چیزای دیگه. معمولا یکی از این‌ها به تنهایی نیست و ترکیبی از عوامله. کاری که شما می‌تونید بکنید، اینه که استرس‌های اطراف مینی رو به حداقل برسونید تا از نظر ذهنی آرامش داشته باشه. وقتی لکنتش شدید می‌شه یا نمی‌تونه منظورش رو برسونه، وسط حرفش نپرید و بهش زمان بدید تا فکر کنه و حرفش رو بزنه. نه زیادی بزرگش کنید و نه نادیده‌اش بگیرید تا براش مسئله‎ی خاصی نشه و استرس اضافی نیاره.»
یونجون جرعه‌ای از آیس کافی روی میزش نوشید و بعد از عذرخواهی، ادامه داد: «سعی کنید باهاش گفتگوهای روزانه توی محیط‌های آروم و بدون سر و صدا داشته باشید تا چیزی حواسش رو پرت نکنه و روی حرف زدنش متمرکز باشه. حرف زدن خودتون باهاش رو آروم و شمرده شمرده نگه دارید تا بتونه دنبال و تکرار کنه...این چیزهاییه که فعلا به فکرم می‌رسه ولی وقتی جلسه‌ی بعد بیشتر با مینی کار کردم، احتمالا بتونم راه حل‌های خاصی خودش رو هم بهتون پیشنهاد بدم.»
جیمین داشت سعی می‌کرد همه چیز رو توی ذهنش مرور کنه. تقریبا همه این‌ها رو همین الان با مینی انجام می‎دادن ولی می‌تونست بیشتر روشون متمرکز بشه. «لکنتش...کاملا خوب می‌شه؟»
نگاه جونگوک رو صورتش احساس کرد ولی نیاز داشت بدونه. همیشه از وقتی مینی به حرف افتاده بود و توی گفتارش مشکل داشت، احساس گناه می‌کرد. می‌دونست که شاید مستقیما ربطی به شرایط زندگی شون نداشته باشه ولی فکر می‌کرد که تمام تلاشش رو برای این که دخترش توی محیط مناسبی رشد کنه نکرده و به شرایطش دامن زده.
یونجون با همدردی نگاهش می‌کرد ولی ترحمی توی نگاهش نبود. «سخته که بگم کاملا خوب می‌شه یا نه. همون طور که عوامل ایجادکننده‌ی لکنت دقیقا مشخص نیستن، درمان قطعی و خاصی هم نداره که صد درصد جواب بده. با این حال اکثر افرادی که توی سن پایین براش مداخله دریافت می‌کنن، می‌تونن تا حد زیادی روان تر صحبت کنن و حداقل با افراد نزدیک شون و وقتی هیجان ندارن، تقریبا بدون لکنت صحبت کنن.»
جیمین نفسی از سر آسودگی کشید. می‌دونست که حرف یونجون خیلی آرامش بخش نبود ولی همین که مینی می‌تونست بهتر بشه، خیالش رو راحت می‌کرد.
«همین که توی سن پایین براش اقدام کردید، بهترین کاری هست که می‌تونستید براش انجام بدید.» به نظر می‌رسید یونجون متوجه آشوب درونی جیمین شده بود، چون کلمات آخرش رو خیره به امگا گفت.
***
یک ساعت و نیم بعد، جیمین کنار جونگوک روی نیمکت کنار زمین بازی نشسته بود و مینی بعد از بازی همراه آلفا، بین دست‎هاش بیهوش شده بود.
سرش رو روی شونه‌ی آلفا گذاشت و به آسمان نارنجی و آبی نزدیک غروب نگاه کرد. جونگوک دستش رو دور شونه‌هاش حلقه کرد و روی موهاش رو بوسید. «اجازه می‌دی با اسم خودم مدارکش رو بگیرم؟»
جیمین صاف سر جاش نشست و با ناباوری به جونگوک خیره شد. درست شنیده بود؟!
نگاهی به مینی انداخت که توی آغوشش جمع شده بود و آب دهانش داشت پیراهن سفید جیمین رو خیس می‌کرد. «ا-این قدم بزرگیه...»
«حتی اگه یه روزی بیاد که من و تو دیگه نتونیم رابطه مون رو به هر دلیلی ادامه بدیم، من می‌خوام همیشه توی زندگی مینی باشم...این برام هیچ وقت عوض نمی‌شه.» آب دهانش رو قورت داد و با نگاه جدی که به نظر جیمین سعی داشت حرف خاصی بهش بزنه، توی چشم‌هاش خیره شد. «حتی اگه یه روز بفهمم پدر آلفای مینی کیه و اون کسی باشه که چشم دیدنش رو ندارم، دوست دارم مینی بچه‌ی من بمونه.»
جیمین لبش رو گاز گرفت تا اشک‌هاش رو کنترل کنه. گلوش گرفته بود و نمی‌تونست حرف بزنه ولی می‌دونست...می‌دونست که جونگوک می‌دونه پدر مینی کیه ولی نمی‌خواد دروغ جیمین رو به زبون بیاره. پس فقط سرش رو تکون داد و صورتش رو توی گردنش مخفی کرد.
بهش اقرار نمی‌کرد ولی واکنش آروم جونگوک به حقیقتی که سعی داشت پنهان کنه، بار بزرگی از روی دوشش برداشته بود.

✓Let the Flames Begin✓| KookminWhere stories live. Discover now