بیمارستان بیماری ها وسوانح جادویی سنت مانگو[September,2000]
معجون سبز رنگ رو با دقت به شیشه ی محتوی معجون به رنگ لاجوردی اضافه کرد. درِ شیشه رو بست و بلافاصله تکونش داد تا دو معجون به خوبی با هم ترکیب بشن. شیشه ی رو توی صندوقچه ای که داخل کمدش بود، گذاشت و در کمد رو قفل کرد. اگر بخت باهاش یار می بود، این بار میتونست اون معجون رو درست کنه.
دستکش های مشکی رنگش رو درآورد و پشت میز نشست.
باید یه سری دارو برای بیمارای امروزآماده میکرد؛ ولی الان ترجیح میداد که خستگیِ بعد از درست کردن طاقت فرسای اون معجون رو، با خوردن یه فنجون قهوه توی طبقه ی پنجم بیمارستان، از بین ببره.دستی به کت مشکی توی تنش کشید و وقتی از مرتب بودن ظاهرش مطمئن شد، وارد ساختمونی شد که برخلاف نمای بیرونی، خیلی شیک و تمیز به نظر میرسید.
نمای بیرونی ساختمون، از آجرهای سرخ و دوده گرفته شده تشکیل شده بود اما برخلاف نمای بیرونی، از داخل شبیه یه بیمارستان بزرگ و مجهز به نظر میرسید.
درواقع، این هم ترفندی برای پنهان ماندن ازماگل ها بود.
بیمارستان سنت مانگو در کل شش طبقه داشت که هر طبقه مربوط به یک بخش خاص میشد:طبقه ی همکف مربوط به پذیرش و حوادث جادویی،
طبقه ی اول صدمات بر اثر مخلوقات جادویی،
طبقه ی دوم مشکلات و بیماریهای جادویی،
طبقه ی سوم مسمومیت بر اثر معجون و گیاهان جادویی،
طبقه ی چهارم مصدومیت بر اثر طلسم ها،
و طبقه ی پنجم چایخانه و فروشگاه بیمارستان بود.میدونست پسر موطلایی، توی طبقه ی سوم مشغول به کاره.
فقط فکر کردن درباره ی اون موطلایی هم میتونست جرقه ها رو توی دلش بالا و پایین کنه.
خودشم نمیدونست چجوری انقدر شیفته ی ملفوی شده. فقط میدونست که بدجوری اون پسر رو میخواد.لبخندیزد و سوار آسانسور شد و دکمه ی طبقه ی مورد نظرشو فشار داد.
طولی نکشید که به طبقه ی سوم رسید. از آسانسور خارج شد و کمی به چپ و راست نگاه کرد. نمیدونست کجا باید اون پسر رو پیدا کنه. همونطور که نگاهی به ساعتشمینداخت، یه صدای ذوق زده شنید- هری پاتر؟ اوه خدای من تو هری پاتری درسته؟
دهنشو باز کرد تا جواب اون دختر سفید پوست و کک و مکیرو بده اما با شنیدن صدای بم آشنایی، بلافاصله به پشت سرش نگاه کرد و تونست یخی های مورد علاقه شو بعد از مدت ها ببینه.
- پاتر؟ اینجا چیکار میکنی؟
چشم هاش برقی از خوشحالی زد که از چشم دراکو دورنموند. خودش نمیدونست ولی الان چند ثانیه بود که با لبخند احمقانه ای به پسر اسلایترینی خیره شده بود.
اون پیراهن سفید توی تنش، عضلات بی نقص شو خیلی خوب به رخ میکشید و فاک... پاهاش کشیده اش توی اون جین مشکی رنگ ، باعث میشد هری حس کنه هوای اطرافش خیلی سنگین شده و یه چیزی توی شلوارش در حال بیدار شدنه.
YOU ARE READING
Why?(drarry)
Fanfictionهمه چیز از اعتراف عاشقانه ی هری شروع شد...اعتراف عاشقانه به یک پسر...پسری که در بازه ای از زمان، به اجبار دشمنش بود. " کنار گذاشتن رابطه مون برای تو کار آسونی بود. ولی برای من نه. من جون کندم تا فراموشت کنم. میفهمی؟" *** Gener: dram, angst, enemy to...