کاخ سلطنتی |•
از جت سلطنتی که پیاده شد، نامجون و پشت سرش چندتا از مقامات جلو اومدن.
نگاه سرد و خشنی به هیونگش انداخت:
_ تو میدونستی...نامجون بدون اینکه بهش نگاه کنه، تعظیم کرد که افراد پشتش هم به تبعیت ازش، تعظیم کردن:
_ اعلیحضرت منتظرتونن عالیجناب.نفسش رو بیرون داد و جلوتر از بقیه راه افتاد.
وارد اتاق پدرش که شد، ملکه مادر به سرعت ایستاد و گردنش رو به معنای احترام خم کرد.
پدرش... رنگ به رو نداشت و چشماش بسته بود.
خودش رو کنترل کرد که جلوی اون همه آدم و مقامات، اشک نریزه.
سمتش پا تند کرد:
_ آپا...تهیانگ با صدای پسرش، چشم باز کرد و خسته به چهرهی نگرانش خیره شد.
تهیونگ که کنارش نشست و دستش رو گرفت، بالاخره به حرف اومد:
_ عالیجناب..._ چیشده؟ قبل از سفرم حالتون خوب بود... چرا یهویی...
تهیانگ نگاهی به همسرش انداخت:
_ عزیزم... میشه اتاق رو برامون خالی کنی؟
سویونگ با پلک زدن تایید کرد و با اشارهش، اتاق خالی شد.حالا پدر و پسر کنار همدیگه بودن و اینبار تهیونگ بدون هیچ ترسی اشک میریخت.
تهیانگ لبخند کوچیکی زد و دست پسرش رو فشرد:
_ مستحق مجازاتم که اشکتون رو در آوردم سرورم.
_ آپا!بی صدا خندید:
_ گریه نکن... من خوبم... تا وارثت رو نبینم ولت نمیکنم... قول میدم.دمغ نگاهش کرد که ادامه داد:
_ میخوام جفتت که توی افسانه ها و کتاب ها خیلی ازش حرف زده شده رو ببینم...سر پایین انداخت و لب زد:
_ از کجا مطمئنید که من جفت دارم...
_ تو آلفای معمولیای نیستی تهیونگا... یه انیگمای سلطنتی هستی... الهه ماه خوب میدونه که اگر جفتی رو برات مقدر نکنه، چه جنگی راه میوفته.غمگین گفت:
_ اگر بهش نرسم چی؟
تهیانگ باز هم با لبخند جواب داد:
_ تو نمیتونی چیزی که از اول مقدر شده رو تغییر بدی... هر اتفاقی که بیوفته تو و جفتت به همدیگه برمیگردید، این قانون دنیای ماست.پوزخندی زد و آروم زمزمه کرد:
_ مسئله اینجاست من از نشون دادن خودم به جفتم میترسم...بعد به چشم های پدرش خیره شد و گفت:
_ آپا... چند وقت دیگه خبری میشنوی... لطفا من رو بخاطرش مواخذه نکن، لطفا تو اولین نفری باش که درکم میکنی... هوم؟تهیانگ ابرویی بالا انداخت و خواست چیزی بگه که سریعتر گفت:
_ نپرس آپا... نپرس که نمیتونم بگم... خودت به موقعش میفهمی...
YOU ARE READING
King Of Emotions (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی، دوست و محافظش، قایمکی رفته بیرون، پسر امگایی رو کنار دوست پسر هیونگش ببینه که شدیدا از پادشاهی که خو...