part 10

116 16 56
                                    

دوباره تشنه شده بود، از خواب بیدار شد و خمیازه ای کشید، به سمت راستش نگاه کرد هونگ جونگ راحت خوابیده بود.
سان از جا بلند شد و از اتاق شون اومد بیرون، به سمت آشپزخونه رفت و لیوان آبی برداشت خواست به اتاق برگرده که صدای ناله شنید.
گوشاش رو تیز کرد، انگار یکی داشت توی خواب ناله می‌کرد. صدا از اتاق وویونگ و سونگهوا میومد.
به سمت اتاق رفت و آروم در رو باز کرد، سونگهوا توی خواب داشت بیقراری می‌کرد، خواست به سمتش بره تا بیدارش کنه که مرد جوان خودش از خواب پرید.
دستشو به صورتش کشید، صدای نفس زدنش به گوش سان می‌رسید، وقتی دید سونگهوا از تخت پایین اومد سریع از در فاصله گرفت و گوشه ی دیوار که کاملا تاریک بود ایستاد، وقت نمیشد به اتاق خودشون بره.
سونگهوا از اتاق بیرون اومد، سان میتونست حال پریشونش رو ببینه، مرد جوان یه راست به سمت در رفت کفشاش رو پوشید و از خونه خارج شد :این دیوونه کجا رفت.
به ساعت نگاه کرد 10 دقیقه از 5 صبح گذشته بود، یه دفعه فکری به ذهن سان رسید لیوان آب رو روی میز گذاشت و داخل اتاق سونگهوا شد، میخواست ببینه توی اون ساک و کوله چه چیزایی هست.
با دقت اطراف اتاق رو نگاه کرد چیزی اونجا نبود، نگاش به سمت کمد چرخید :حتما اونجا گذاشته.
به سمت کمد رفت و خواست بازش کنه اما قفل بود و هیچ کلیدی هم روی در نبود :لعنت کلید رو برداشته.
خواست بیاد بیرون از اتاق که اینبار صدای ناله های وویونگ بلند شد :منو نزن... اجوشی لطفا منو نزن...
سان به تخت نزدیک شد، صورت وویونگ از درد توی هم جمع شده بود و حالاتش طوری بودن انگار که یکی داره میزنش :اشتباه کردم... اجوشی لطفا منو نزن.
سان دستشو روی بازوی وویونگ گذاشت و تکونش داد :هی پسر بیدار شو...وویونگ ،هی بچه بیدار شو دیگه.
تکون آخری رو محکم داد که وویونگ وحشت زده از خواب پرید، همیشه وقتی این طوری وحشت زده از خواب می‌پرید سونگهوا هئونگ مهربونش رو میدید اما این کیه.
با ترس خودشو عقب کشید و جیغ بلندی کشید. دستاشو روی گوشاش گذاشته بود و وحشت زده جیغ میزد، برق توی سالن روشن شد و در با شدت باز شد، یونهو اولین نفری بود که خودشو به وویونگ رسوند، دستاشو دور تنش حلقه کرد :اروم باش وویونگ... چیزی نیست ،وویونگ ببین منو.
نگاه پسر جوان به سمت یونهو چرخید :اروم باش چیزی نیست.
پسر جوان ساکت شد، وحشت کرده بود توی آغوش یونهو فرو رفت :تو توی اتاق سونگهوا هئونگ چیکار میکنی.
سان که شوکه شده بود از جیغ زدن وویونگ نفس عمیقی کشید :بیدار شدم آب بخورم که صدای ناله اش رو شنیدم... اومدم بیدارش کردم که یهو جیغ زد.
مینگی از اتاق بیرون رفت و با لیوان آبی برگشت، لیوان رو به دست یونهو داد :بهش بده بخوره.
یوسانگ سریع گفت :به سونگهوا هئونگ زنگ میزنم ببینم کجا رفته.

هونگ جونگ به سان نگاه کرد که مرد جوان آب دهنش رو قورت داد، به هر کی میتونست دروغ بگه به هونگ جونگ نمیتونست.
مینگی و جونگهو هم کنار وویونگ نشستن، مینگی دستشو گرفت و جونگهو هم شروع کرد ناز کردن موهاش، میخواستن این طوری حس امنیت رو بهش القا کنن، هونگ جونگ از فرصت استفاده کرد و دست سان رو گرفت و به اتاق شون برد :توی اتاق اونا چیکار میکردی.
سان روی تشکش نشست :هیچی بیدار شدم که آب بخورم، واقعا صدای ناله شنیدم اما اون پسره سونگهوا بود، از خواب پرید و رفت بیرون از خونه... منم گفتم از فرصت استفاده کنم و ببینم چه چیزایی توی اون ساکه اما در کمش قفل بود خواستم بیام بیرون که اون بچه شروع کرد ناله کردن توی خواب، بیدارش کردم که جیغ زد.
هونگ جونگ چشم غره ای بهش زد :آخه دیوونه نگفتی همون موقعی که رفتی توی اتاق سونگهوا برمی‌گشت.
سان توی جاش دراز کشید :نه فکر نکردم، توام که همش منو دعوا کن.



ROBIN HOOD1Where stories live. Discover now