29_in one bed

7.3K 1.1K 765
                                    


میدونستید من قرار بود فردا اپ کنم؟ ولی پارت قبلی رو خیلی حمایت کردید و تصمیم گرفتم زودتر اپ کنم🥰

400+کامنت
280+ووت
***

زمانیکه تهیونگ توی بیمارستان به هوش اومد توی اتاق کاملا تنها بود. پلک‌های سنگینش رو به زحمت از هم فاصله داد و به محض اینکه متوجه موقعیتش شد، احساسات عمیق و ناخوشایندی به سمتش سرازیر شد.

توی بدنش احساس ضعف و سنگینی میکرد و دوست داشت دوباره بخوابه و ساعت‌ها بیدار نشه. نه فقط بخاطر اینکه پلکاش به شدت سنگینی میکردن بلکه به این خاطر که دلش نمیخواست در اون لحظه هیچکس رو ببینه خصوصا اعضای عمارت.
اتفاقاتی که قبل از اون روز براش افتاده بودن رو به صورت مبهم به خاطر می‌آورد و به نظر می‌اومد کمی زمان لازم داشت تا ذهنش همه‌چیز رو به خاطر بیاره.

با اینحال وقتی روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد، در اتاق باز شد و پرستاری داخل اومد. پشت سرش شخص آشنایی اومد توی اتاق و تهیونگ با دیدنش احساس گرمی توی قلبش پیچید. گلوش به قدری خشک بود که حتی نمیتونست صحبت کنه و فقط لبخند محوی روی لب‌هاش نشست.

"حالت خوبه؟" ایان با نگرانی زمزمه کرد و کنار تختش ایستاد.

"خوبم." این دومین باری که بعد از زندگی جدیدش توی بیمارستان و در بدترین شرایط ممکن به هوش می‌اومد. این باعث شد بیشتر از قبل احساس خلأ بکنه و ناامیدی مثل سرمای زمستان سینه‌اش رو پر کرد.

"میتونی بشینی؟" پرستار ازش پرسید و تهیونگ سر تکان داد. ایان بهش کمک کرد بشینه اما مجبور بود به تاخ تخت تکیه بزنه چون بیش از حد احساس ضعف میکرد. پرستار وضعیتش رو چک کرد و معاینه‌ی کوتاهی انجام داد. "حالتون خیلی بهتر شده ولی بهتره تا فردا اینجا رو ترک نکنید."

تهیونگ از چیزی خبر نداشت بخاطر همین وقتی ایان با تردید شروع به صحبت کرد متوجه شد همچنان باید به دهان بقیه نگاه میکرد.
"امروز باید مرخص بشه فکر میکنم توی خونه هم میتونه استراحت بکنه."

پرستار تخته شاسی کوچکی که به دست داشت رو پایین برد و با جدیت گفت: "اینکه فردا مرخص بشن توصیه‌ی من نیست. وضعیتشون ایجاب میکنه کمی بیشتر تحت نظر پزشک باشن تا سلامتیشون رو زودتر به دست بیارن."

ایان از زیر پرسید: "فکر میکنی بتونی برگردی عمارت؟"

تهیونگ ترجیح میداد توی اتاق خودش باشه ولی بیشتر از اون فضای ناراحت کننده و سنگین بیمارستان رو تحمل نکنه. گرچه برگشتن جزو گزینه‌های دلخواهش نبود ولی چاره‌ی دیگه‌ای نداشت. "میتونم ولی باید بهم کمک کنی."

پرستار از سر افسوس سری تکان داد و تسلیم شد: "خیلی خب به هرحال نمیتونم مجبورتون کنم بمونید. اما نمیتونید تا ظهر از اینجا برید حداقل باید چند ساعت دیگه هم بمونید تا دکتر معاینه‌اتون کنه."

OBSESSED "KOOKV" (completed) Where stories live. Discover now