p17.kook

2.1K 366 43
                                    

جیمین نگاهی به زخمش انداخت و گفت:

_خودم میتونم بخیه کنم

هوسوک تقریبا جیغ زد

_تو دیوونه ای؟

_من باید زودتر برگردم خونه فقط باید کمکم کنی

_جیمین مگه من دکترم؟

_قرار نیست کار سختی بکنی خودم انجامش میدم فقط.....

هوسوک میون حرف جیمین پرید

_بس کن جیمین ما باید همین الان بریم بیمارستان

_نه بیمارستان نه

_جیمین اگه میخوای مثل همیشه رازدار باشم باید به حرفم گوش کنی فهمیدی؟

جیمین که دیگه نای حرف زدن نداشت نگاه خسته ای به هوسوک انداخت و چیزی نگفت
....................................................................
چند ساعت بعد

جیمین درو به ارومی باز کرد فکر میکرد تا الان همه خوابیده باشن اما با دیدن اباژوری که توی سالن خودنمایی میکرد و نور کمی به سالن میتابید تعجب کرد یونگی درست روبروش نشسته بود و قهوه مینوشید

_تو هنوز بیداری؟

یونگی قهوشو روی میز گذاشت و به طرف جیمین رفت جیمین قطرات
عرق رو روی ستون فقراتش حس میکرد میترسید یونگی همه چیو فهمیده باشه دلش نمیخواست یونگی رو نگران کنه به اندازه ی کافی تو این مدت اذیت شده بود

یونگی نزدیکتر رفت و گفت:

_چرا انقدر دیر برگشتی؟

_با نامجون گرم صحبت شدم حواسم به ساعت نبود

جیمین حس میکرد بیشتر از این نمیتونه رو پا بمونه کم کم داشت بهش فشار میومد

_یونگی خیلی خستم میرم بخوابم توام بخواب

یونگی نگاه مشکوکی به جیمین انداخت و گفت:

_شب بخیر
....................................................................................
صبح روز بعد

جیمین با صدای بلند هیون که با خوشحالی حرف میزد از خواب بیدار
شد

دستشو روی پهلوش کشید همون لحظه در باز شد و هیون با شوق و هیجان وارد شد

_جیمین....جئون باهام حرف زد...همین الان باهاش حرف زدم

جیمین لبخند زد و گفت:

_راست میگی؟

_اره پاشو زودتر بریم بیمارستان

_باشه تو برو الان اماده میشم

بعد از رفتن هیون جیمین دستشو رو پهلوش گذاشت و از رو تخت بلند
شد چهرش از درد جمع شد

بعد به ارومی بلند شد تا لباساشو عوض کنه یونگی پیش بچه ها موند

CPR (فصل سوم پدر کوچک)Where stories live. Discover now