جیمین نگاهی به زخمش انداخت و گفت:
_خودم میتونم بخیه کنم
هوسوک تقریبا جیغ زد
_تو دیوونه ای؟
_من باید زودتر برگردم خونه فقط باید کمکم کنی
_جیمین مگه من دکترم؟
_قرار نیست کار سختی بکنی خودم انجامش میدم فقط.....
هوسوک میون حرف جیمین پرید
_بس کن جیمین ما باید همین الان بریم بیمارستان
_نه بیمارستان نه
_جیمین اگه میخوای مثل همیشه رازدار باشم باید به حرفم گوش کنی فهمیدی؟
جیمین که دیگه نای حرف زدن نداشت نگاه خسته ای به هوسوک انداخت و چیزی نگفت
....................................................................
چند ساعت بعدجیمین درو به ارومی باز کرد فکر میکرد تا الان همه خوابیده باشن اما با دیدن اباژوری که توی سالن خودنمایی میکرد و نور کمی به سالن میتابید تعجب کرد یونگی درست روبروش نشسته بود و قهوه مینوشید
_تو هنوز بیداری؟
یونگی قهوشو روی میز گذاشت و به طرف جیمین رفت جیمین قطرات
عرق رو روی ستون فقراتش حس میکرد میترسید یونگی همه چیو فهمیده باشه دلش نمیخواست یونگی رو نگران کنه به اندازه ی کافی تو این مدت اذیت شده بودیونگی نزدیکتر رفت و گفت:
_چرا انقدر دیر برگشتی؟
_با نامجون گرم صحبت شدم حواسم به ساعت نبود
جیمین حس میکرد بیشتر از این نمیتونه رو پا بمونه کم کم داشت بهش فشار میومد
_یونگی خیلی خستم میرم بخوابم توام بخواب
یونگی نگاه مشکوکی به جیمین انداخت و گفت:
_شب بخیر
....................................................................................
صبح روز بعدجیمین با صدای بلند هیون که با خوشحالی حرف میزد از خواب بیدار
شددستشو روی پهلوش کشید همون لحظه در باز شد و هیون با شوق و هیجان وارد شد
_جیمین....جئون باهام حرف زد...همین الان باهاش حرف زدم
جیمین لبخند زد و گفت:_راست میگی؟
_اره پاشو زودتر بریم بیمارستان
_باشه تو برو الان اماده میشم
بعد از رفتن هیون جیمین دستشو رو پهلوش گذاشت و از رو تخت بلند
شد چهرش از درد جمع شدبعد به ارومی بلند شد تا لباساشو عوض کنه یونگی پیش بچه ها موند
YOU ARE READING
CPR (فصل سوم پدر کوچک)
Fanfiction_ددی قلب و مغز زن و شوهرن؟ -شاید! _اونا هم با هم دعوا میکنن؟ -اره ولی اگه دعواشون شه خیلی بد میشه _اون وقت ما میمیریم؟ -فکر میکنم! _اگه آدما بمیرن دیگه نمیتونن برگردن؟ -شاید برگردن! _تو تا حالا مرده هارو زنده کردی؟ -اره _چجوری؟ -بهش میگن CPR _یعنی...