part³¹

1.4K 165 21
                                    

[نگاهی به اطرافش و لباسایی که تو تنش بود انداخت ... آخرین جایی که بیادش میومد بیمارستان بود پشت در اتاق عمل در حالیکه تهیونگ
بیجونش رو برده بودن و اونو پشت در منتظر گذاشته بودن اما حالا کت و شلوار مشکی رنگ مرتبی که تو تنش جا خوش کرده بود خیلی با لباسای چروک و خون آلودی که توی بیمارستان پوشیده بود فرق داشت . اصلا چرا دوباره پاش به اون کلیسا باز شده بود و داشت پدر کیم رو میدید ؟!

چند قدم جلوتر رفت و افرادی که دور و برش مشغول دعا و گریه بودند رو نادیده گرفت ... هرچی جلوتر میرفت به جمعیت زیادی که در مرکز کلیسا متمرکز شده بودند نزدیک تر میشد

× بهت تسلیت میگم پسرم ...

عمه اش درحالیکه محکم آب دماغش رو با دستمال پاک می کرد رو به جونگ کوک گفت و دستش رو آروم روی پشتش کشید تا دلداریش بده

-چیشده عمه جون ؟ من اصلا در جریان نیستم که چرا اینجام

عمه اش فقط دوباره تند تند اشک ریخت و سرش رو پایین انداخت ... جونگ کوک که جوابی دریافت نکرده بود از عمه اش گذشت و جمعیت رو کنار زد

وقتی کسی که با آرامش توی تابوت خوابیده بود رو دید فقط با بهت پلک زد و کنار تابوت زانو زد ، یه قطره اشک ناخواسته از چشمش چکید و دیدش رو تار کرد

-مامان ؟ چـ ... چرا تهیونگ اینجا خوابیده ؟ اینجا اصلا راحت نیست
سردش میشه

خانوم جئون که مثل جونگ کوک در سمت دیگه ی تابوت نشسته بود با دیدن پسرش بلند بلند گریه کرد و از جاش بلند شد تا جونگ کوک رو
بیرون ببره

+اون دیگه سردش نمیشه عزیزم ... دیگه درد نمیکشه ... گریه نمیکنه... جونگ کوک با تهیونگ خداحافظی کن پسرم ...

جونگ کوک به تهیونگی که با کت و شلوار سفید رنگ عروسیشون آروم خوابیده بود هجوم برد و دسته گل سفید رنگی که توی دستش بود رو به گوشه ای پرت کرد

-نـههه نه نمیتونم باور کنم ... حالا چجوری بدون تهیونگ زندگی کنم مامان ؟ بهش بگو بیدار شه این اصلا شوخی قشنگی نیستتت تورو خدا ... یکی کمکم کنه ... تهیونگ نـههه نه خواهش میکنم تهیونگ ... پاشو ... من هیچی ازت نمیخوام تهیونگ فقط دوباره چشماتو باز کن ...

حالا دیگه هیچی مثل قبل تو حالت یه مراسم تشییع تشریفاتی نبود... فقط جونگ کوکی بود که تهیونگ رو از تابوتش بیرون کشیده بود و توی بغلش محکم میفشرد و التماسش میکرد تا بیدار شه

افرادی که توی مراسم حضور داشتند سعی داشتند جونگ کوک رو آروم کنند و تهیونگ رو ازش بگیرن تا بیشتر از اون وابسته اش نشه و همچیز رو سخت تر نکنه اما اون ذره ای تکون نخورد و همچنان به اشک ریختن ادامه داد

-ولم کنید ... شما چی میدونید ؟ اون تنها کسی بود که تو زندگیم داشتم ... همه چیزمو از دست دادم و شما لعنتیا حتی نمیزارید یکم جسدش رو بغل کنم.گمشید بیروننن تنهام بزاریننن

MY BABY IS A MIRACLE // KOOKV ✔️Where stories live. Discover now