ووت فراموش نشه! :>
.........................................................................
هنگامی که پاییز حضور خود را آشکار کرد، رنگهای طلایی تابستان به آرامی در برگها رخنه کردند. با گذشت ماهها، وضعیت چویا بدتر و بدتر میشد و به سرعت وزنش را از دست میداد؛ به طوری که همیشه خسته و به سختی قادر به صحبت کردن بود.
دازای شالگردن را دور گردنش محکمتر کرد تا از سرما در امان باشد. نمیتوانست مریض شود، نه با وضعیت جسمانی ضعیفی که چویا داشت. بیخوابی مدیر اجرایی به طرز پیشروندهای بدتر شده بود، تا جایی که اصلا نمیتوانست بخوابد. دازای با کلافگی لبش را گاز گرفت. او پیش یوسانو رفته بود تا اطلاعاتی دربارۀ وضعیت چویا بدست آورد اما دست خالی برگشته بود. یوسانو به او گفته بود تنها کاری که در حال حاضر میتوانست برای چویا انجام دهد، این بود که او را تا حد امکان در راحتی و آسایش نگه دارد.
کلافگی مو خرمایی با فکر کردن به درماندگیاش بیشتر شد. مهم نبود زندگی چه چیزی سر راهش قرار میداد، او همیشه موفق میشد به راحتی راهحلهایی پیدا کند. اما الان نمیتوانست هیچکاری انجام دهد، جز اینکه تماشا کند بیخوابی چطور چویا را از نظر روحی و جسمی از بین میبرد.
دازای در آپارتمان را باز کرد.
-چویا، من اومدم~
صدای شاد دروغینش در اتاق اکو شد و دازای با شنیدن صدای خودش حالش بهم خورد.
چویا به آرامی چشمهایش را باز کرد و از اتاق نشیمن به او سلام داد.
-خو...خوش...ب...برگشتی دازای.
مو خرمایی سمت چویا رفت و کنارش نشست. دست سرد چویا را در دست گرفت و سرش را به سر چویا تکیه داد و همان سوال تکراری هر روز را پرسید.
-حالت چطوره؟
چویا سرش را جا به جا کرد تا چشمهای دازای را ببیند. خستگی چشمهای کبود درخشانش را پر کرده بود. چویا قبل از اینکه به او جواب دهد، سرش را روی شانۀ دازای گذاشت.
-خستهام.
کارآگاه بازویش را دور سر چویا گذاشت و او را به خودش نزدیکتر کرد و در سکوت، سعی کرد تا جایی که میتوانست چویا را آرام کند.
هر دو در سکوت نشسته بودند، در حالی که هر کدام درگیر افکار خود بودند.
اولین کسی که سکوت اطرافشان را شکست، چویا بود.
-دا...زای؟
-هوم؟
هنگامی که چویا سمت دازای چرخید، موهای نرمش گونۀ کاراگاه را قلقلک دادند.
-من...من می...میخوام که غروب...خورشید رو ب...ببینم.
چشمهای تافیرنگ دازای با شنیدن درخواست او گشاد شدند.
-چویا، مطمئنی که میخوای این کار رو انجام بدی؟
دازای نمیتوانست نگرانیاش را که به وضوح در صدایش آشکار بود، پنهان کند؛ حتی اگر دیگران هم متوجه آن میشدند. کاهش وزن سریع چویا و ناتوانیاش در خواب، او را تا حدی ضعیف کرده بود که دازای میترسید مدیر اجرایی با یک وزش باد، مانند یک عروسک کاغذی نقش زمین شود.
چویا با دیدن شک و تردید دازای، طعنه زد.
-ال...بته که مط...مئنم. اگه نبودم که پی...شنهاد نمی...دادم. در ضمن...
چویا لبخند خستهای تحویل دازای داد.
-اگه ز...یادی با...شه...تو کولم می...کنی. مگه نه دا...زای؟
مو خرمایی خندید.
-البته چویا.
دازای بازویش را از دور چویا برداشت و رفت تا کتهایشان را بیاورد. ابتدا دستش را سمت کت مشکی چویا که به نحوی امضای او محسوب میشد، برد، اما با به یاد آوردن باد شدیدی که میوزید، یکی از کتهای ضخیمتر خودش را برداشت.
کت را سمت چویا پرت کرد و شکایت او را دربارۀ اینکه دازای در انتخاب لباس سلیقهای ندارد، نادیده گرفت.
-سلیقۀ من خیلی بهتر از مال توئه، چویا.
دازای هنگامی که با یک شالگردن سمت چویا میرفت، گفت. مو خرمایی پارچۀ خاکستریرنگ نرم را دور گرن چویا انداخت و چشمهای اقیانوسی بدون هیچ اعتراضی نگاهش کردند.
وقتی مو قرمز شالگردن را تا نزدیک بینیاش کشید، سردرگمی چشمهایش را پر کرد.
-دازای...این شبیه تو بو می...ده.
-برای اینکه اون مال منه، چویا.
مدیر اجرایی نگاهی به او انداخت.
-چرا...مال خودت رو به م...من دادی و...وقتی من م...مال خودم رو دارم؟
-مال من به کتی که پوشیدی، بیشتر میاد.
دازای بدون اینکه سمتش برگردد، گفت.
-در ضمن، مال من گرمتره.
دازای شالگردن چویا را دور گردن خودش انداخت و در آپارتمان را باز کرد.
-بهتره عجله کنی چویا، وگرنه غروب خورشید رو از دست میدیم.
***
قدرت فیزیکی که راه رفتن میطلبید، برای جسم ضعیف چویا زیادی بود. دازای که دیگر نمیتوانست نفسهای زورکی او را نادیده بگیرد، خم شد و به چویا اشاره کرد که روی پشتش برود.
چویا سرخ شد؛ برای اعتراض کردن خیلی خسته بود، پس مجبور بود موافقت کند.
-میدونی که...م...من...فقط...شو...خی میکردم.
دازای خندهای کرد.
-خب شاید تو شوخی کرده باشی، چویا. ولی من کاملا جدی بودم.
در حالی که چویا سرش را بین دو کتف او گذاشته و صورتش را مخفی کرده بود، مو خرمایی در مسیر منتهی به ساحل ادامه داد.
تغییر آهستۀ رنگ آسمان از آبی به صورتی کمرنگ، به دازای نشان داد که زمان خیلی زود گذشته بود. با هر قدمی که برمیداشت، باری که بر قلبش بود، بر خلاف بار روی دوشش، سنگینتر و سنگینتر میشد. دازای همیشه معترض بود که چرا مدیر اجرایی بر خلاف جثۀ کوچکش، وزن زیادی داشت؛ اما الان به سختی میتوانست بگوید که کسی را حمل میکند.
با نزدیک شدنشان به ساحل، بوی اقیانوس به آنها خوشامد گفت. مرغهای دریایی در حالی که صدا میدادند، سمت افق پرواز میکردند و صدای شلوغ شهر پشت سرشان میپیچید.
دازای به آرامی چویا را تکان داد.
-رسیدیم.
چویا برای جواب دادن بیش از حد خسته بود، پس فقط سری تکان داد. نیازی هم نبود که چویا چیزی بگوید تا دازای متوجه منظورش شود.
ابرها در زیر پرتوهای خورشید در حال غروب، به رنگ نارنجی درخشیدند و آسمان از صورتی ملایم به قرمز طلایی تغییر رنگ داد. دیدن آن صحنه، نفس دازای را در سینه حبس کرد. حالا علاقۀ چویا را به تماشای محو شدن خورشید در افق درک میکرد. در حالی که آن گوی طلایی در حال محو شدن بود، تکان دیگری به مدیر اجرایی داد.
چویا با ملایمت سرش را از روی شانۀ دازای بلند کرد و خورشید را دید که با شهر خداحافظی میکرد و پرتوهای در حال مرگش روی چشمهای کبود او مینشست.
آن دو آخرین پرتوهای خورشید را نیز با صدای مرغهای دریایی و شهر و امواج اقیانوس که به همراهی آنها آمده بودند، تماشا کردند.
هنگامی که شب فرا رسید، دازای سکوت را شکست.
-هی چویا.
-همم؟
-اگه میتونستی یه چیزی آرزو کنی، اون چی بود؟
دازای انتظار داشت چویا چند دقیقهای روی سوال فکر کند، اما در عوض چویا خیلی سریع پاسخ داد.
-شکو...فههای گیلا...سی که و...وقتی بچه بو...دیم دیدیم رو یا...یادت م...می...یاد؟
-آره. منظورت همونجایی هست که موری سان و آنه سان ما رو برده بودن؟
-همم. می...میخوام اونجا رو...دوباره ببینم.
دازای خندید.
-فکر اینکه یکی از خوفناکترین مدیرهای اجرایی مافیای بندر بخواد بره شکوفهها رو تماشا کنه، جالبه.
چویا به آرامی چانهاش را در شانۀ مرد قدبلندتر فرو برد.
-خفه...شو د...دازای. تو چ...چی آرزو...میکنی؟
قطره اشکی روی گونۀ دازای سرازیر شد. صورتش را به سمتی چرخاند تا در دیدرس چویا نباشد. چند لحظهای به پاسخش فکر کرد و سپس زمزمهوار گفت.
-آرزو دارم که...
***
هنگامی که دازای چویا را به آپارتمان میبرد، ستارهها در آسمان چشمک میزدند. با نبود گرمای خورشید، باد سردتر از آنچه که در طول روز بود، حس میشد.
دازای پس از شنیدن عطسۀ چویا در لبۀ پیادهرو ایستاد. آهسته چویا را پایین گذاشت و قبل از اینکه دوباره او را بلند کند، کتش را دور شانههای مو قرمز انداخت.
-اگه به خاطر امروز مریض بشی، آنه سان من رو با کاتاناش به سیخ میکشه.
دازای توضیح داد، در حالی که مسیرشان را به سمت آپارتمان ادامه میدادند.
گرمای مو خرمایی برای چویا آرامشبخش بود، پس بدون هیچ حرکتی سرش را روی پشت دازای استراحت داد.
این وضعیت تا زمانی که دازای ناگهانی متوقف نشده بود، ادامه داشت. چویا سرش را بلند کرد.
-نگاه کن چویا...
دازای وزن روی پشتش را جابه جا کرد تا کششی به یکی از دستهایش بدهد.
-نوامبره و داره برف میباره. عجیبه مگه نه؟
مدیر اجرایی دوباره سرش را پایین آورد و روی شانۀ دازای گذاشت. ظاهرا آن پدیدهای که با زمانبندی غیرطبیعی رخ داده بود، نتوانسته بود چویا را تحت تاثیر قرار دهد.
-دا...داری دربارۀ چ...چی حرف میزنی، دا...زا..ی؟ ب...برف که همیشه...میباره...
دازای احساس کرد نفسش در گلویش حبس شده؛ با حرف چویا جا خورده بود.
-آه، حق با توئه، چویا. برف که همیشه میباره.
تقریبا به آپارتمان رسیده بودند که باری دیگر سکوت شب توسط صدای آهستهای که در گوش دازای زمزمه شد، شکست.
-ازت...ممنونم.
دازای فکش را منقبض کرد و پاسخی نداد.
این درست شبیه یک خداحافظی میماند.
YOU ARE READING
A Spring Without You Is Coming
Fanfiction"مو خرمایی به پاهایش که به خاطر دولا شدن بیحس شده بودند، کششی داد. عکس کوچکی را که توسط حاشیۀ سادهای قاب شده بود، از جیب کتش بیرون کشید و با دقت به پایین تنۀ درخت، تکیه داد. دازای بلند شد و لبخند غمگینی به عکس زد. -تولدت مبارک، چویا."