امروز هم مثل روز قبل دوچرخه اش را به ان درخت آشنا تکیه زد.
موهای بلند و نارنجی رنگش را پشت گوش هایش زد و قدم های به سبکیه باد برداشت و به سوی ان تاب رفت.
دستانش را جلویش به نرمی در هم قفل کرد و بر خلاف دیروز به ارامی و درست مانند دوشیزه های فرانسوی با اقتدار قدم برداشت و از ان مسیر گلی رد شد.چند روزی از اخرین باری که آسمان اشک ریخته بود میگذشت ولی همچنان درست مثل روز اول زمین های خاکی گل باقی مانده بودند.
بعد از گذشت مدتی راه رفتن نمای تاب رو از دور دید.
با دیدن تاب همچون غنچه ای تازه شکفته باز شد و لبخندی زد.نزدیک رفت و به طناب تاب دستی کشید و از سرمایش لرز دلنشینی در وجودش نشست.
بعد از اینکه خیسی سطح تاب رو با دستمال کرمی رنگ گرفت با اقتداری که مادرش همیشه در تلاش بود به او اموزش بدهد روی تاب نشست.به درخت بالای سرش که تاب به او وصل بود نگاه کرد و با مهربانی همیشگی اش به زبان اورد.
"امیدوارم سنگیه من اذیتت نکنه البته زیاد هم چاق نیستم"
و گویی یک لطیفه بانمک شنیده باشد شروع به خندیدن کرد.
همان خنده ای که مادرش بارها بخاطرش سرزنشش کرده بود،زیرا معتقد بود که:
یک دختر مانند پسر ها بی پروا و با صدای بلند هار هار نمیخندد.
البته که مثل همیشه با گوش نکردن به نصیحت های مادرش به دق دل میداد.لبخندی زد و کتابش را برداشت تا مکان زیبایی که به تازگی پیدا کرده بود را با صدای مادرش که داد میزد:
ای الهی ذلیل شی دختر که من از دست تو سکته میکنم اخررر.
خراب نکند.با رسیدن به صفحه مد نظرش یاد افکار دیروز خرش را گرفت و لب گزید تا ان افکار دباره به سراغش نیایند.
همینکه آمد تا شروع به خواندن بکند دستی رو شونه اش نشست و صدای بمیر زیر گوشش زمزمه کردند:
"سلام همشهری"
با وحشت از جایش پرید.
کتابش رو گل های تازه افتاد و با ترس به پشت سرش نگاه کرد.
با دیدن پسری بور و با چشمانی ابی خشکش زد.
حال با خودش میگفت:
"این پسر که مرا با لقب معروف کتابم صدا زده است از کجا پیدایش شد؟"پسرک که انگار دست بر افکار دختر دارد لبخندی زد و گفت:
"میدونم تعجب کردی...که من کی ام؟از کجا اینجا رو پیدا کردم؟و چجوری اون کتاب رو میشناسم؟خوب من همشهری ام...."
سپس ما بین صحبت هایش چشمکی به دختر زد.
"و اینجا رو چند سالی هست که میشناسم..."
به تاب اشاره ای کرد.
"به هر حال این تاب که خودش بال در نیاورده بیاد اینجا...و اون کتاب رو منم خوندم همشهری و تازه دزد و جانی و قتل هم نیستم"
با لبخندی که لحظه ای لب هایش را ترک نکرده بود به ویالون پشتش اشاره کرد.
"فقط یه نوازنده ساده ام"
پسر با فرزی پرید و گوشه ای از تاب نچندان بزرگ را صاحب شد، با سر به مو نارنجی اشاره کرد که کنارش بشینه.
دخترک با لبخند ضایع و حرص دراری به چشم آبی نگاه کرد.
"سلام"
پسر که ذوقش حسابی کور شده بود زیر لب گفت:
"حداقل بهتر از هیچ چی نگفتنه"
دختر که انگار متوجه رفتار زشت خودش شد با چشمانی خجالت زده به ویالون پسر اشارهکرد.
"م..من هم ویالون دوست دارم...یعنی خوندن با ویالون رو دوست دارم"
پسرک شگفت زده گفت:
"پس خواننده ای درسته؟"
کمتر از صدم ثانیه لبخند از لب های دخترک پر کشید به آرامی کنار پسر نشست.
"نه خواننده نیستم "
"ولی چرا؟به نظر صدای زیبایی داری"
"اجازه خوندن ندارم"
"چی چرا؟این خیلی نامردیه کی بهت اجازه نمیده؟"
"مادرم...همیشه میگه صدای یک دختر نجیب رو فقط پسر های اطرافش باید بشنون...اگه یه مرد غریبه صدای دختری رو به صورت آواز بشنوه یعنی اون دختر خرابه "
پسر به صورت تعصب وارانه اخم کرد.
"این کاملا غلطه ما الان تو قرن ۱۹ هستیم دیگه باید این افکار قدیمی رو مردم کنار بزارن دختر ها هم حق ازادی دارن"
دختر با چشم های سبز رنگش به چشمان پسر زل زد،لبخندی واقعی زد.
با دیدن آفتاب که خودش را به آرامی پنهان میکرد آهی کشید.
"من دیگه باید برم...قبل از تاریکی هوا باید خونه باشم اگر تونستم فردا ببینمت حتما باید برام ویالون بزنی همشهری روشن فکر و من هم برات میخونم"
پسر کتاب رو دست دخترک نارنجی رنگ داد و به ارومی کلاه فرانسوی را از روی سرش برداشت و سرش را خم کرد و بوسه ای روی دست دختر گذاشت و بی توجه به گونه های سرخ دختر با صدای نرمی گفت:
"به امید دیدار همشهری خوش صدا"
"به امید دیدار همشهری روشن فکر"
_______________________________________________
YOU ARE READING
citizen
Fantasyname: citizen/همشهری genre:fantasy,routine writer: s.r start:2024/1/22 'همشهری یعنی ممکنه داستان ما مثل داستان های کلیشه ای بشه؟' 'خوب ممکنه ولی تا منظورت از کلیشه چی باشه ' 'اینکه یهو یه مشکلی برای یکیمون پیش بیاد و دیگه همدیگه رو نبینیم' 'شاید بشه...