بکهیون آخرین نگاه رو به خودشون انداخت و دوباره پرسید:
+یول تو مطمئنی؟
مرد بزرگتر سمتش چرخید و با لحن آرومی پرسید:
- تو نمیخوای بیای؟
+منظورم اینه که واقعاً عیبی نداره اگه که به کسی راجع به خودمون نگی... من ناراحت نمیشم. فقط نمیخوام برای تو دردسر و جنگ اعصاب باشه.تک پسر پارکها دستش رو توی هوا تکون داد و با یادآوری خاطرات جذاب خانوادگیش گفت:
-اونجا اگه هیچ کاری هم نکنی جنگ اعصابه. استرس چیزی رو نداشته باش بکهیون. اونها قراره گند بزنن به اعصابت و از هیچ چیزی هم راضی نباشن...
بکهیون اینبار لبهی کت مرد رو گرفت و توجهش رو به خودش جلب کرد.
+ تو برام مهمی، برام مهم نیست غر بشنوم ولی نمیخوام تو بخاطرم اذیت بشی.
صداش آروم و تاحدی گناهکار بود و چانیول از اینکه بکهیون فکر میکرد وضع افتضاح رابطهاش با خانوادهاش حتی سر سوزنی تقصیر خودشه متنفر بود.- من اذیت نمیشم بکهیون. باشه؟ حالا بریم؟
دست پسر رو توی مال خودش گرفت و فشار ملایمی بهش وارد کرد. بکهیون هم بالأخره سرش رو تکون داد.
+ بریم.
پلههارو پایین رفتن، از خونه خارج شدن، یکم بعد حتی سوار ماشین در حال حرکت به سمت عمارت خانوادگی چانیول بودن اما بکهیون هنوز ترجیح میداد به مقصد فکر نکنه.عمارت خانوادگی پارک... نه خیلی ممنون. ترجیح میداد فکر کنه داره با چانیول به یه قرار میره... به یهجای دیگه... هرجا! هرجا جز اون جایی که الان تو مسیرش بودن. اون تلاش داشت که ظاهرش آروم باشه. تلاش داشت به خودش بقبولونه که میتونه از پسش بر بیاد، برای چانیول میتونه انجامش بده.
برخلاف اونچیزی که بکهیون تلاش میکرد، ساکت بودن بیش از حدش خبر از ناآرومی درونیش میداد و این چیزی نبود که به هیچ عنوان از چشم چانیول دور بمونه. با اینحال مرد بزرگتر به جز چندبار به آرومی دست پسر نقاش رو توی دست خودش گرفتن و آروم فشردن... یا یکی دوتا بوسه کوتاه پشت دستش حرکت دیگهای نکرد. میدونست که اشاره کردن به حال روحی بکهیون هیچ کمکی به پسر نمیکنه.
مدت زمان نسبتاً قابل توجهی رو توی راه بودن و الان در انتهای مسیر جنگلمانندی خارج شهر به گیت طلایی رنگی رسیدن که با تکبوق چانیول باز شد و نگهبان تعظیم نود درجهای کرد.
چانیول به تکون دادن سر اکتفا کرد و به داخل محوطه روند.حیاط عمارت خیلی خیلی بزرگ بود. اینطور نبود که بکهیون خونههای بزرگ ندیده باشه، اما این حیاط از چندتا باغ بزرگ تشکیل شده بود که ابتدا و انتهای هیچکدوم معلوم نبود. اون حجم درخت و فضای سبز تا حدی حس ترسناک و رازآلودی به مکان میدادن که با مجسمههای بزرگی که هر از گاهی به چشم بکهیون میخورد، تشدید هم میشد.
اون همه درخت و گل عمارت پارکها بکهیون رو یاد قلعهها و خونههایی که توی بچگی توی کارتونها میدید میانداخت... حالا که با دقت بهش نگاه میکرد، این مکان بی شباهت به قصر دیو نبود. بکهیون با ناامیدی فکر کرد:
اما من قرار بود اِلا باشم نه بِل!
YOU ARE READING
Amnesia: The Last Chapter
Fanfictionفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانوادهی مافیاییئه که...