🔞✿«𝐏𝐚𝐫𝐭𝟏𝟏»⁦✿🔞

342 8 14
                                    

های گایز
اینم از پارت جدید آنوی
امیدوارم از خوندنش نهایت لذت رو ببرید
قبل از شروع یه نکته مهم رو باید بیان کنم پس حتما حرفامو بخونید
این پارت بخش اسمات رو داریم بنابراین اگر کسی دوست نداره که اسمات بخونه یا هر چی من اون بخش رو مشخص کردم تا بتونید ازش رد بشید
تمام سعیم رو کردم که اسمات نوشته شده نه خیلی باز باشه نه خیلی بسته و تقریبا ایده آل و به اندازه باشه نمیدونم چقدر خوب تونستم احساسات رو درونش جای بدم یا چقدر خوب عمل کردم به هر حال ارتباط فیزیکی هم همیشه بخشی از زندگی آدم هاست و حذف و قبول نکردن اونها به نوعی پوچ و بی معنیه از اونجایی که فیکشن بیشتر جنبه جناییش مهمه من سعی کردم احساسات اندازه و متعادلی رو بین کارکترها ایجاد کنم تا هم شما زده نشید هم براتون جذاب باشه دیگه حرفی نیست ممنون میشم که با نظرات و ووت هاتون آنوی رو حمایت کنید به عنوان یه نویسنده خوشحال میشم که کامنتاتونو ببینم چون واقعا بهم انرژی میدن و میفهمم حداقل کارم برای شما بیهوده نبوده
اوه راستی به ریداری جدیدمونم خیلی خیلی خوش آمد میگم
از حمایت های همیشگیتون سپاسگذارم دوستدار شما آیسو⁦^⁠_⁠^⁩

های گایزاینم از پارت جدید آنویامیدوارم از خوندنش نهایت لذت رو ببریدقبل از شروع یه نکته مهم رو باید بیان کنم پس حتما حرفامو بخونیداین پارت بخش اسمات رو داریم بنابراین اگر کسی دوست نداره که اسمات بخونه یا هر چی من اون بخش رو مشخص کردم تا بتونید ازش ...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جیمین دست به جیب انگشتای دست آزادش رو لای موهای لختش کشید و قبل ورود به اتاق یونگی دری زد...همین که صدای محکمش رو شنید وارد شد و در و پشت سرش بست...سر بلند کرد و نگاهی به مرد بزرگتر انداخت...مثل همیشه...آروم و ساکت...تنها تفاوت نبود الکل های قوی بود...از وقتی که پا به پایگاه گذاشته بودن مجبور به ترک بعضی عادات مسری شدن...یونگی تیشرتش رو به تن کشید و با چشم های منتظر به پسر کوچیکتر خیره شد

جیمین لب بهم فشرد و بی مقدمه گفت:

_تهیونگ و ول کردن...

بدون اینکه نگاهی به پسر کوچیکتر بندازه متوقف شد...مردمک های سیاهش معطوف به نقطه ای نامعلوم بود و ذهن سیاه رنگش تصورات جدیدی رو رقم میزد...همه اونها رد غلیظی از شک رو درون وجودشون احساس می‌کردن...

_نمی‌خوای چیزی بگی؟

_منم به اندازه تو میدونم جیمین...

بی تفاوت گفت و به ادامه کارش رسید...دفتر مشکی رنگش رو برداشت تا طبق عادت کوتاهی که پیدا کرده بود خاطراتش رو جایی ثبت کنه...

𝐄𝐍𝐍𝐔𝐈-[استریت]Where stories live. Discover now