پارت هفدهم

1 1 0
                                    


یونگی به نزدیکی دانشگاه رسید. هر تماس با تهیونگ یک پیام داشت: خط مشترک مورد نظر اشغال است.

ته دوستان زیادی نداشت تا بخواهد با آنها تماس تلفنی داشته باشد. نگران شده بود. سرعتش را بیشتر کرد. تهیونگ را در حال قدم زدن و صحبت کردن با تلفن دید. صدایش کرد.

ته پس از اتمام مکالمه اش به سمت او رفت. یونگی متعجب یک تای ابرویش را بالا برد:" هرچی تماس گرفتم خطت اشغال بود با کی حرف میزدی؟ دوست دختر گرفتی؟"

ته همانطور که پشت یونگی، ترک موتور می نشست و خود را جابجا می کرد پاسخ داد:" ههه دوست دخترم کجا بود؟ حالا دسته خیلی بی کسم اما خب جذبه های خودمو دارم..."

یونگی از جوابش قانع نشده بود، اخم کرد. تهیونگ کوتاه و کم صدا خندید:"همون پسره که اون روز دیدی! همون بود."
دستش را چند بار بر شانه ی یونگی کوبید. یونگی با ابروهایی در هم که ته نمی توانست آنها را ببیند، پرسید:" آهاااا... اسمش چی بود؟حالا کی وقت کردی شمارشو بگیری؟ کار مثلا مهمت چی بود؟"
ته با شیطنت ریزی پهلوی دوستش را نیشگون گرفت و گفت:" اسمشو میگم که یادت بمونه، من مثل تو، تو رو توی نگرانی نمیزارم و میگم دوستم کیه، فهمیدی؟"

یونگی آخی گفت و سرش را تکان داد. ته ادامه داد:" اسمش کوکیه، جئون جونگ کوک، گفت خونه مونده تا مواظب داداشش باشه. انگاری دیشب داداشش یه سانحه داشته، زخمی شده و خونه است. "
یونگی خشکش زد. با نشانه هایی که ته داد، جونگکوک پسر دیگر جئون بزرگ و برادر مردی بود که شب قبل تا پای مرگ رفته بود. چرا این زنجیره به او و تهیونگ وصل شده بود؟

عمدی بود؟ نه احتمالا اتفاقی بود. پس نقش خاندان جئون در این میان چه بود؟

هزاران پرسش و فرضیه در چند ثانیه به مغز او هجوم آوردند.

ته شانه های او را تکان داد و گفت:"خیلی وقته نشستم... چت شده؟ راه بیفت دیگه؟"

با چرخاندن سوییچ موتور را روشن کرد و در خیابان اصلی به راه افتاد. اما تمام مسیر تا خانه، یونگی با فکری مشغول در سکوت راند و متوجه ی ذوق کودکانه ی پسر نشسته بر ترک موتور، نبود.

یونگی می دانست که دفتر مرکزی شرکت AYA، شرکتی که در آن کار میکند، کجاست. پس از رساندن تهیونگ به دانشگاه به سمت دفتر مرکزی برای دیدن کیم نامجون حرکت کرد. ساختمان بیست طبقه ی بزرگ تمام شیشه ای که همه ی کارکنان کارت ورود داشتند.

ورودی شرکت خودش را به منشی معرفی کرد، بعد از هماهنگی منشی با رییس، او وارد دفتر کیم در طبقه بیستم شد.

کیم نامجون با دیدنش از پشت میز بلند شد و در حالیکه پوزخندی بر لبش نشسته بود با دستانی فرو برده در جیب شلوارش، به سمت او رفت. به یونگی اشاره کرد روی مبل مقابل او بنشیند.

The Eyes / چشم هاWhere stories live. Discover now