PART1

302 20 0
                                    

*ویو تهیونگ*

از وقتی مادر و پدرش رو از دست داده بود ۶ سال می‌گذشت اما درد از دست دادن پدر و مادر همیشه رو دوشش میموند مخصوصا برای تهیونگی که خیلی به پدر و مادرش علاقه داشت و نبود آنها رو نمیتونست تحمل کنه

تهیونگ وقتی ۱۲ سالش بود مادر و پدرش تصادف کردن و از دنیا رفتن و عموی تهیونگ یعنی آقای کیم شین چون برادرش رو خیلی دوست داشت و بردار زادش هم همینطور دلش به حال پسر سوخت و اون رو به خونه خودش برد و همراه همسرش یعنی لیا بزرگش کرد آقای شین و خانوم لیا تهیونگ رو خیلی دوس داشتن و خوب ازش مراقبت میکردن و هیچی براش کم نمیزاشتن اما هیچ وقت جای پدر و مادرش رو نمی‌گرفتن و اینو می‌دونستن
پسر عموی تهیونگ یعنی بکهیون تهیونگ رو خیلی اذیت میکرد و سر به سرش میزاشت و هرچقد هم که لیا بهش میگفت این کارو نکن گوش نمی‌داد
تهیونگ توی ۱۷ سالگی ترک تحصیل کرد چون توی مدرسه هم اذیتش میکردن و تهدیدش میکردن
البته همه به جز جیمین
جیمین یکی از معلم های اونجا بود اما چون سنش زیاد نبود با تهیونگ دوست شده بود و زنگ تفریح ها پیش تهیونگ بود
تهیونگ با صدای زن عموش که برای شام صداش میزد از فکر دراومد و از پله ها پایین رفت و روی صندلی کنار عموش سر میز نشست
و شروع به خوردن غذا کردن
تهیونگ عموش رو خیلی دوست داشت و هروقت از چیزی ناراحت بود با عموش دربارش حرف می‌زد و عموش هم با حوصله بهش گوش میداد و دلداریش میداد عموش آلفای مهربونی بود
و زن عموش با اینکه آلفا بود اما عموش میگفت بخاطر اینکه تو جوونی با کیوت بازی هاش دلبری میکرده عاشقش شده

بکهیون:هی تهیونگ تو فکری
بکهیون با پوزخند گفت
تهیونگ چشم غره ای به پسر عموش رفت
بکهیون:بگو ببینم به چی فک میکردی نکنه عاشق شدی ها؟!
بکهیون دوباره با پوزخند گفت

تهیونگ:نه داشتم به این فکر میکردم که چجوری بی سر و صدا بکشمت
تهیونگ با لحن جدی ای گفت

بکهیون:تو؟؟تو میخوای منو بکشی؟؟
و بعد خندید

شین:بکهیون بس کن دیگه چرا انقد اذیتش میکنی

تهیونگ:ولش کنین عمو برای من مهم نیست
و لبخندی به عموش زد
شین سری تکون داد و ادامه غذاش رو خورد
تهیونگ وقتی غذاش رو تموم کرد بلند شد و از زن عموش تشکر کرد و رفت توی حیاط
این حیاط یه درخت داشت که تهیونگ همیشه میرفت و زیرش می‌شست و کتاب میخوند یا استراحت میکرد

مثل همیشه رفت به سمت درخت و زیرش نشست و به آسمون نگاه کرد
به نظرش ماه خیلی قشنگ بود
اما دلش برای خورشید میسوخت
چون خورشید کل روز میسوخت و با این حال همه از زیبایی ماه میگفتن و به خورشید اهمیت نمیدادن
یه جورایی حس خورشید رو درک میکرد
حسی مث اضافی بودن
یه همچین حسی بود اما از این بد تر هم میشه بود؟
شاید ولی تهیونگ از این خیلی متنفر بود
دوست نداشت برای کسی اضافی باشه
توی بچگیش هروقت میخواست با کسی دوست شه بقیه ردش میکردن و بهش اهمیت نمیدادن
بخاطر همین تو ۱۶ سالگیش همه توی مدرسه بهش میگفتن اضافی
تهیونگ همراه درد از دست دادن مادر و پدرش درد های زیاد دیگه ای رو تحمل میکرد
تهیونگ این رو میدونست که تحمل کردن حدی داره
و از این می‌ترسید که یه روزی برسه و دیگه نتونه اینها رو تحمل کنه...

(ادامه پارت بعد)

هاییی چطورین این اولین فیکی هستش که من توی واتپد میزارم:)
این پارت اولش بود شاید زیاد جالب نباشه ولی پارت های بعدش حتما جالبه
امیدوارم خوشتون بیاد
ممنون میشم حمایتم کنین قشنگام:)

Mafia loveWhere stories live. Discover now