صبح بینظیری بود. با حس صدای پرندگان چشمانش را باز کرد و با دیدن موهای سپید امگا روبهروی دو چشمش، لبخندی آسوده زد. آلفا دستش را دراز کرد و داخل موهایش پیچ و تاب داد.
با کنار رفتن موهای امگا لبخندش محو شد. رد قرمز پشت شانهی بردهاش...نشان بردگی؛ نشانی که یادآور وحشیگیریهایی بود که در قبال مردم سور انجام داده است...
آلفا دستش را با احتیاط روی جای سوختگی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
"حتما خیلی درد داشته؟..."
چشمانش از تصور دردی که بر امگا تحمیل کرده بود جمع شد. امپراطور دلجویی بلد نبود! هیچگاه از کسی معذرت نخواسته بود و شاید در چند روز پیش بر عقیدهاش استوار بود؛ لیکن با خود عهد کرد پس از بیدار شدن امگا، بابت داغی که بر شانهاش نگاشته عذر بخواهد؛البته صرف نظر از داغی که بر دلش بابت کشتن همسر سابقش گذاشت...
سرش را جلو آورد و لبهایش را بر نشان بردگی امگا گذاشت؛ بوسهای سطحی و طولانی...امگا در خواب غرق بود اما آن بوسه برای پادشاه آغاز دلجویی بود. آن روز؛ آغاز همه چیز برای امپراطور بود!
آغاز دلدادگی...
آغاز باز کردن دریچههای قلبش...
و آغاز قدرتی نهفته در وجودش...
آغاز زندگی کردن!|اگر تو بخوای؛ برای تو آسمون رو به زمین میارم...کاری میکنم که گلهای صورتی نیلوفر حتی توی دل زمستون شکوفا بشن...جلوی تمام افرادی که بخوان تو رو از من بگیرن میایستم...حتی اگر سرنوشت باشه!
گرگش با غرشهای طولانی، اسم امگایش را صدا میزد و از آن خود میساخت...گرگش هیجان زده دم تکان میداد و به امپراطور بارها میفهماند عاشق شده است...
آری این عشق است...قویترین احساسی که در او به وجود آمده بود و آتشش در وجود جونگکوک شعلهور گشت...
"سرورم...سرورم بیدار هستید؟"
با شنیدن صدای خواجه هان اخمهایش در هم رفت. برای بیدار نشدن امگا آرام از تخت پایین آمد و ردای سفیدش را پوشید. به سمت در رفت و به صورت ناگهانی درها را باز کرد و خواجه را در حال فالگوش ایستادن دید. اخمش غلیظتر شد و با سکوت به خواجه هان نگریست. خواجه پس از دیدن امپراطور، رنگ از رخسارش پرید لیکن قبل از زبان باز کردنش امپراطور درها را بست و بیرون آمد. خواجه با تعلل لب باز کرد:
"س_سرورم..."
جونگکوک چشمانش را عصبی فرو بست و لب گشود:
"خواجه هان! به نفعته بیدلیل مزاحمم نشده باشی.."
"ن_نه سرورم...م_من اومدم بگم که...که فرمانده مین میخواستن شما رو ببینن اما من اجازه ندادم داخل عمارت بشن"
گرگش از اقدام خواجه خوشنود گشت...بناگاه جونگکوک با لبخندی لب باز کرد:
"آفرین خواجه؛ رایحهی امگا شدیده کار درستی کردی. هیچ آلفایی رو به داخل عمارت راه نده فهمیدی؟"
![](https://img.wattpad.com/cover/338209218-288-k339501.jpg)
YOU ARE READING
𝐏𝐑𝐈𝐍𝐂𝐄 𝐎𝐅 𝐏𝐔𝐇𝐀𝐍𝐆
Fanfiction𝒫𝓇𝒾𝓃𝒸𝑒 𝑜𝒻 𝓅𝓊𝒽𝒶𝓃𝑔| 𝓀𝑜𝑜𝓀𝒿𝒾𝓃 در روزگاران قدیم، ساحران اعتقاد داشتند خدایان 'فرمانروا و اشرافیان را الفا' ، 'مردم را بتا' و 'دوشیزگان را امگا' افریدهاند. امگای نر چرخهی باطل و اشتباه طبیعت است و آمیزش با آنان، باعث تولید امگای نر...