part 17

43 10 0
                                    

وویونگ با خوشحالی دستاشو به دو طرف کشید :این اولین باریه که بدون هیچ نگرانی امتحان رو دادم.
سونگهوا با پاش سنگی که جلوش بود رو شوت کرد :خوش بحالت...
وویونگ نگاهی بهش کرد و دستشو دور گردنش حلقه کرد :میگم بیا بریم کافی شاپ یوسانگ هئونگ یه قهوه بخوریم.
سونگهوا دست دوستش رو از دور گردنش انداخت پایین :دیوونه شدی، مگه وقت اضافه دارم که به بیرون گشتن بگذره، من میخوام برم کتابخونه... تو خواستی بیا نخواستی برو کافی شاپ.
راهش رو به سمت کتابخونه کج کرد، وویونگ خیره نگاش می‌کرد :خل و چل.
از دانشگاه بیرون اومد و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت، روی صندلی های خالی نشست :شب حتما باید از هونگ جونگ هئونگ تشکر کنم... واقعا بغلش معجزه کرد...
دستاشو به بند کوله اش گرفت و اروم پاهاش رو تکون داد، با لبخند به ماشینای در حال حرکت نگاه میکرد :یه روز منو سونگهوا هم سوار یکی از اینا میشیم.

از اتوبوس که پیاده شد هوای سرد باعث شد کلاه لباسش رو سرش کنه :دیگه خیلی داره سرد میشه...
دستاشو توی جیب کاپشنش کرد و به سمت خونه به راه افتاد، خوشحالی از اینکه هیچ استرسی برای امتحان نداشت باعث شده بود لبخند از روی لبش نره.
توی جیباش دنبال کلید میگشت :پس کلیدم کو...
وقتی کلید رو پیدا نکرد کوله اش رو باز کرد، اما هر چی میگشت کلید رو پیدا نمی‌کرد :یعنی توی خونه جا گذاشتمش...
وویونگ دستشو روی زنگ گذاشت و چند بار فشرد، اما کسی جواب نداد :اخه الان چی میتونست از این بدتر باشه...
به ساعتش نگاه کرد، اگه میخواست صبر کنه تا یکی از سرکار برگرده یخ میزد :میدونم منو میکشی اما چاره ای ندارم.
شماره ی سونگهوا رو گرفت که بعد چند بار بوق خوردن صدای ارومش رو شنید :خوبه گفتم میخوام درس بخونم.
وویونگ سریع و با صدایی مظلوم گفت :پشت در موندم... نمیدونم کلیدم کجاست... کسی هم خونه نیست، سونگهوا بیا خونه...
لحظه ای سکوت :دارم میام.
تماس قطع شد که شیطنت چشمای وویونگ برگشت :دوست خوبه من...
به دیوار تکیه زد تا سونگهوا برسه، که صدای خس خسی آروم رو شنید، نگاش به سمت صدا چرخید که با دیدن سگ قهوه ای رنگی که تقریبا نزدیکش رسیده بود چشماش گرد شدن:جلو نیای ها...
قدمی عقب گذاشت که سگ جلو اومد... ترس وویونگ بیشتر شد و چند قدم دیگه عقب رفت :چرا میای دنبالم...
با پارس سگ پسر جوان وحشت زده به سمت درختی که نزدیک خونه بود دوید :سونگهوااااااااا....



از اتوبوس بیرون اومد و با قدمایی بلند داخل کوچه ی شد :مگه نگفت خونه ست...
شماره ی دوستش رو گرفت :کجایی وویونگ... من جلوی خونه ام...
صدای ترسیده وویونگ به گوشش رسید :سونگهوا... بیا نجاتم بده... این سگه...
سونگهوا میون حرفش پرید :کجایی...
_روی درخت... دارم میبینمت...
نگاه سونگهوا بلند شد و به سمت درخت کشیده شد، سگ نسبتا بزرگی پایین درخت بود و وویونگ ترسیده روی شاخه بود.
سریع به طرف درخت رفت، به سختی جلوی خنده اش رو گرفته بود، پسر ترسیده ی روی درخت چیزی تا گریه کردنش نمونده بود:تا کی میخوای اون بالا باشی...
_تا وقتی که اون سگ اون طوری نگام میکنه، ازت خواهش میکنم کاری کن بره.
سونگهوا خنده ای کرد :اخه چند بار بهت گفتم وقتی بترسی حسش میکنن...
جلوی سگ نشست و دستشو روی سرش گذاشت و کمی نوازشش کرد :چه پسر خوبی... میدونی این دوست من از تو و دوستات میترسه... اگه از اینجا نری اونم از درخت پایین نمیاد...
سگ با نگاهی اروم به سونگهوا نگاه می‌کرد، پارس آرومی کرد و رفت، پسر جوان از جا بلند شد :دیگه بیا پایین رفت.
وویونگ نفسش رو پر صدا بیرون داد و بدن لرزونش رو از درخت پایین اورد :داشتم سکته میکردم... واقعا خوبه قبلش بهت زنگ زده بودم.
سونگهوا ، بازوشو گرفت و به سمت خونه رفتن، دست توی جیبش کرد و کلیدش رو بیرون اورد :منو که از درس خوندن توی کتابخونه انداختی، الان که رفتیم داخل وای به حالت اگه سر و صدا کن...
_سونگهوا...
پاش که داشت داخل خونه میرفت از حرکت ایستاد، رنگش واضح پرید و سرش به آرومی به عقب برگشت :هئونگ...
هی چان با لبخندی بهشون کامل نزدیک شد :با کلی سختی اینجا رو پیدا کردم... عجب خونه ای پسر معلومه که وضعت حسابی رو به رواهه که همچین جایی زندگی میکنی.
سونگهوا لحظه ای چشماش رو بست و با صدایی که به زحمت جلوی لرزشش رو گرفته بود گفت :وویونگ برو داخل...
نگاه پسر جوان بین دوستش و مرد غریبه چرخید و بدون حرف به سمت خونه رفت.
وویونگ که از رفتن دوستش مطمئن شد کامل به طرف هی چان چرخید :چرا اومدی اینجا هئونگ...
مرد جوان لبخندی کوتاه روی لب اورد :دلم برات تنگ شده بود... میدونی چند وقته خونه نیومدی.
صورت سونگهوا رنگ پریده تر شده بود :لطفا برو هئونگ... الان وقت امتحاناتمه نمیتونم استرس بیشتر رو تحمل کنم.
تا هی چان دهن باز کرد موتوری نزدیکی شون توقف کرد :یونگ وون هئونگ...
مرد جوان کلاهی رو که از سرش در اورده بود پایین گذاشت :برات مهمون اومده...
از موتور پیاده شد و گفت :دونگهی شی میخواست بره جایی ازم خواست موتورش رو بیارم خونه... نمیخوای معرفی کنی.
هی چان دستشو به سمت یونگ وون گرفت و به گرمی با هم دست دادن :من برادر بزرگترشم... پارک هی چان.
لحن یونگ وون دوستانه تر شد :نگفته بودی برادر داری...
دستشو دور شونه ی هی چان انداخت :برادرت خیلی پیچیده و مرموزه...
همراه هم داخل رفتن و سونگهوا رو عصبی جا گذاشتن، ذهن پسر جوان حول محور یه چیز میچرخید... برادرش اومده تا ارامشش رو یه بار دیگه بهم بریزه و زندگی رو بازم براش سخت کنه.



هم خونه ها Where stories live. Discover now