➳ I Want A Husband
تمامشده. ✔️
«همهی امگاهای فامیل ازدواج کردن و فقط من موندم؛ این وسط گردنگیر دوستپسرم هم خرابه! من شوهر میخوام، دردم رو به کی بگم؟»
تهیونگ احساس میکنه یه نفر طلسمش کرده، چون بختش بهطرز عجیبی بسته شده؛ و این درحالیه که خواستگ...
بهسمت پدرش که داشت بهش نزدیک و نزدیکتر میشد، چرخید و همزمان که موبایلش رو توی جیب شلوارش میچپوند، زبونش رو روی لبهاش کشید.
دلیلی برای دروغگفتن یا استرسگرفتن وجود نداشت؛ خود پدرش گفته بود که با اون مرد آشنا بشه، نه؟
_با شریکتون... یعنی، جئون جونگکوک میرم بیرون.
ابروهای مرد میانسال بالا پریدن و نگاهی به سرتاپای پسر جوانش انداخت.
_جداً؟ کجا میرید؟
امگا نیمنگاه بیهدفی به در خونهشون انداخت و بعد پاسخ داد:
_گویا تولدشه، میریم یه جشن کوچیک بگیریم و یهکم وقت بگذرونیم. الان... دم در منتظره.
جملهی آخرش رو به پاسخش اضافه کرد تا پدرش زودتر بهش اجازهی رفتن بده؛ اما اون فقط ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_چه خوب، پس باهات تا بیرون میام.
احتمالاً اگر کس دیگهای بود، تهیونگ سعی میکرد پدرش رو منصرف کنه، چون زیاد جلوهی خوبی نداشت که اونطور باهاش تا بیرون بیاد؛ اما از اونجایی که اون مرد شریکش بود و همدیگه رو میشناختن، نرمال بود که بخواد ببیندش و تلاشی برای منصرف کردنش هم نکرد.
سرش رو تکون داد و درحالی که جلوتر قدم برمیداشت، وارد حیاط خونهشون شد.
وقتی در رو باز کرد، با جئون جونگکوکی مواجه شد که درحال پیادهشدن از ماشینش بود و همون موقع نگاهش به اون و پدرش افتاد.
کت و شلوار طوسیای که به تن داشت، بهش میاومد و سنش رو کمتر نشون میداد. وقتی بهش رسیدن، ابتدا دستش رو بهسمت پدر تهیونگ دراز کرد و به حرف اومد:
_شب بهخیر، اوضاع چشمهاتون چطوره؟
با لبخندی کوچیک به عمل چشمی که اون مرد میانسال چند وقت پیش انجام داده بود، اشاره کرد و بعد نگاهش رو به تهیونگ داد.
امگای جوان بدون اینکه حرفی بزنه لبخندی کمرنگ روی لبهاش نشوند و بعد صدای پدرش شنیده شد.
_خیلی بهترن.
جونگکوک سرش رو تکون داد و همزمان که به صحبتهای کوتاه و رندوم با شریکش ادامه میداد، در ماشینش رو برای پسر جوانی که کنارشون ایستاده بود، باز کرد تا سوار بشه و منتظر نمونه.
تهیونگ زیرلب تشکر کوتاهی به زبون آورد و بعد از اینکه روی صندلی کمکراننده جا گرفت، آلفای جوان در رو بست و بعد از در و بدل کردن چند جملهی دیگه با آقای کیم، مجدداً باهاش دست داد و با تعظیمی کوتاه بهسمت در راننده حرکت کرد.
امگای جوان بعد از سوار شدنش دیگه چیزی از حرفهاشون نشنیده بود؛ اما امیدوار بود پدرش حرف عجیبی به جونگکوک نگفته باشه.
پاکت توی دستش رو کنارش به در بسته تکیه داد و بعد از اینکه آلفا سوار ماشین شد، سرش رو بهسمتش چرخوند تا حرفی بزنه؛ اما اون زودتر به حرف اومد:
_ممنون که قبول کردی و اومدی.
لبخند روی لبهاش پررنگتر شد و زبون باز کرد:
_از تو ممنونم که دعوتم کردی؛ پدرم چی بهت میگفت؟
سؤالش رو با چاشنی طنز پرسیده بود و جونگکوک متقابلاً باهاش شوخی کرد:
_گفت باید حواسم به رفتارم باشه؛ وگرنه چیزهای خوبی در انتظارم نیستن.
پسر جوان بیصدا خندید و بعد از اون ماشین به حرکت دراومد. زمانی که پدرش مسئلهی خواستگاری اون مرد ازش رو پیشش مطرح کرده بود، پیش خودش فکر میکرد که چقدر مسخره و سنتی بهنظر میاد که اینطوری با یه نفر قرار بذاره؛ اما از اونجایی که تجربهی یه رابطهی پنهانی و استرسزا رو داشت -و البته با توجه به خانوادهاش- اینطوری همهچیز بهتر پیش میرفت.
برای چیزی حدود بیست دقیقه توی راه بودن و در انتها ماشین توی پارکینگ یه رستوران نسبتاً گرون متوقف شد.
خودشون رو با آسانسور به طبقهای که رستوران درش وجود داشت، رسوندن و جونگکوک خودش رو عقب کشید تا امگا قبل از خودش از آسانسور خارج بشه.
تهیونگ تقریباً داشت از درون جیغ میکشید، چون که سلام؟ این رفتارها رو فقط توی کیدراماها دیده بود و اینکه الان اون مرد باهاش اینطور رفتار میکرد باعث میشد که دلش بخواد به صورت خودش چنگ بزنه؛ اما به خوبی ظاهرش رو حفظ کرد.
آلفا پسر رو با چند راهنمایی کوتاهِ زبونی بهسمت میزی که رزرو کرده بود، هدایت کرد و بعد از اینکه یکی از صندلیها رو براش عقب کشید تا بشینه، به حرف اومد:
_معذرت میخوام، چند لحظه تنهات میذارم.
میز رو با قدمهایی متوسط ترک کرد و وقتی توی یه راهرو ناپدید شد، تهیونگ بهسرعت موبایلش رو به دست گرفت تا جدیدترین اخبار رو برای دوستش بازگو کنه.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.