17| ماتسو ماراتا

6 3 0
                                    

شب کابوس می دیدم.
کابوس جسد که به من خیره شده و من را خفه می کرد
با فریاد از خواب بیدار شدم. نفسم بند آمده بود. حالم اصلا خوب نبود.
در ناگهان باز شد.
"حالت خوبه ماتسو؟؟"
آناموناگ بود. او هم خانه ای من شد. متاسفانه.
"برو! گورت رو گم کن از اینجا!"
آشفته و عصبی بودم.
آمد و کنارم‌ روی تخت نشست. موهایم را نوازش کرد و لبخند گرمی زد. "خواب بد دیدی؟..." انگار داشت با یک نوزاد حرف می زد.
چطور فهمید؟
چطور فهمید نیاز دارم بماند؟
حرکاتش مادرانه بود و برای من که تا به حال تنها بودم... خوشآیند و غریب.

آناموناگ... تو چه جادوگری هستی؟

Silent ScreamsWhere stories live. Discover now