part 13 🥃

111 21 30
                                    

ییبو توی اتاقش بود...

کتابی جلوش روی میز باز بود و بهش خیره شده بود

کنجکاو خط های روی صفحه رو نگاه میکرد

از یه همچین ادمی برمیومد که یه کتاب وحشتناک و غیرعادی بخونه یا اینکه اصلا هیچ کتابی نخونه

ولی زیر دست پسر مافیا کتابی درباره ی بهتر کردن رابطه بود

"برای جذب زوجتون توی چشمهاش خیره بشید"

ییبو پوزخندی زد

خط پایینی رو خوند

"یا برای بهتر کردن رابطتون باید جلب توجه کنید یعنی جوری به ظاهرتون برسید که فرد مورد علاقتون نتونه چشمهاش رو از شما برداره"

ییبو کلافه سری به اطراف تکون داد و چشمهاشو چرخوند...

با خودش فکر میکرد اگه به ظاهر بود جان تا الان باید دلش برای ییبو میرفت

خب اون خودشو خیلی خوشگل و خوش هیکل میدونست

"مطمئن باشید هرچقدر بیشتر همدیگه رو لمس کنید احساس عمیق تری بینتون شکل خواهد گرفت"

ییبو خنده ی عصبی کرد

دستشو جایی از کتاب که میخوند گذاشت و با دست دیگش کتابو بست...

نگاهی به اسم نویسنده انداخت...

با خودش فکر میکرد این نویسنده ی احمق از کجا اومده؟اگه پیداش میکرد حتما خفش میکرد...

دوباره برگشت سرجایی که بود...

اینطور نبود که این چیزهای ساده به ذهنش نرسه...

به ذهنش میرسید و همشونو انجام داده بود ولی عجیب بود که جان بهش علاقمند نمیشد...
اون بهش تجاوز کرده بود...هر لحظه جلوی چشمش بود...با حرفهاش همه جوره ازارش داده بود وحتی بهش گفته بود در عوض بهش پول میده...

با خودش فکر میکرد جان قرار نیست با هیچکدوم ازین کارا تحت تاثیر قرار بگیره...

داشت در کتابو کلافه میبست که نگاهش به یه کلمه افتاد...

چشمهاشو ریز کرد و روی متنش دقیق شد

"حسودی"
.....

جان داخل اتاق نشسته بود که خدمتکار وارد شد

جان بی حرف نگاهش کرد

زن:ارباب جوان دستور دادن به دیدنشون برین

جان:اینبارم همون تهدید مسخره ی قبلیو کرد نه؟

زن:نه اقا

جان متعجب نگاهش کرد

زن:اینبار گفتن به اتاقشون برید...اگر اینکارو نکنید هیچ مشکلی برای من پیش نمیاد...میتونید...

جان وسط حرفش پرید و گفت:بذار ببینم اینبار چی میخواد...

همین مهربون تر شدنش جان رو بیشتر مشکوک میکرد...
اینبار درست رفتار کرده بود...

THE OLD WHISKEYWhere stories live. Discover now