part35

198 43 1
                                    




🔥under the skin of the city🔥
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
Writer : Ella
Couple : jikook , kookmin
Genre : dram , romance , angst , police , adventure
Part : 35

〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰












جیمین به سمت سون جه چرخید و چپ چپ نگاهش کرد. خوشش نمیامد کسی درباره ی کوک اینگونه حرف بزند.
سون جه با اخم جیمین سرفه ای مصنوعی کرد و گفت:
_اینجا دوتا اتاق بیشتر نداره، من رو کاناپه میخوام و هیونگ میتونه تو اتاق من بخوابه...
وضعیتش طوری نبود که بخواهد مخالفت کند و پس با سر تایید کرد و گفت:
_میخوام با کوک حرف بزنم.
سون جه نا راضی جلوی در اتاقی که کوک در آن بود ایستاد و گفت:
_کاری داشتی صدام کن من تو آشپزخونه‌م...
و جیمین را جلوی در اتاق تنها گذاشت.
جیمین تقه ای به در زد و در را باز کرد و با قدم هایی مورچه وار وارد اتاق شد.
کوک روی تخت دو نفره ی وسط اتاق نشسته بود و با دیدن جیمین که به سختی به سمتش می آمد، سریع بلند شد و به کمکش رفت.
جیمین با کمک کوک روی تخت نشست و گفت:
_تو نباید به دستت فشار بیاری ممکنه بخیه هات پاره بشه.
کوک اخمی کرد و گفت:
_ببخشید یادم نبود من نباید نگرانت بشم و کمکت کنم ولی بقیه میتونن...
و خواست از کنار جیمین رد شود که جیمین دستش را گرفت و گفت:
_بشین کوک... می دونم ناراحتت کردم، معذرت می خوام...
کوک با لب و لوچه ی آویزان نشست و جیمین ادامه داد:
_من منظورمو بد رسوندم و باعث ناراحتید شدم و خب تا وقتی جک نگفته بود نمی دونستم مشکل کجاست. منظور من از اون حرفا این نبود که محبت و نگرانی تو رو نادیده بگیرم فقط منم وقتی شنیدم تیر خوردی ولی حاضر به درمان نبودی نگرانت شدم و وقتی فهمیدم برای نجات من بوده از خودم و بی عرضگیم متنفر شدم و ناخواسته خشمی که نسبت به خودم داشتم رو سر تو خالی کردم و خب معذرت میخوام، هیونگ و ببخش رفیق...
کوک با قلبی که بیش از اندازه سرعت گرفته بود سرش را پایین انداخت و دستانش را در هم پیچید و گفت:
_درباره ی خودت این حرف و نزن تو تا آخرش همه جوره تلاشتو کردی و مراقبم بودی و بعد از اون وظیفه ی من بود که مراقبت باشم و میخواستم درست انجامش بدم... من ترسیده بودم و تنها چیزی که میخواستم و قلبمو آروم میکرد دیدن حال خوب تو بود و تو اونجوری رفتار کردی و خب...
سرش را بلند کرد به چشمان براق جیمین نگاه کرد و ناگهان حرف جونگ در سرش زنگ خورد.
«تو جیمین‌و دوست داری»
پلکی زد و نگاهش را گرفت.
جیمین بی خبر از حال دل کوک دستش را روی سر کوک گذاشت و همانطور که موهایش را به هم می ریخت گفت:
_پسرک شجاع من..‌ هیونگ بهت افتخار میکنه.
کوک سرش را تکان داد و آب دهانش را فرو داد.
_الان خوبیم؟ دیگه عصبانی نیستی؟
کوک به سختی لبخند زد و گفت:
_خوبیم...
_بریم ببینیم چیزی برای خوردن پیدا میشه یا نه؟
کوک سریع بلند شد و دست سالمش را به سمت جیمین گرفت و برای بلند شدن کمکش کرد و جیمین هم با لبخند دستش را گرفت.
.................‌‌...............‌‌.....
غذا با وراجی های سون جه و سکوت کوک خورده شد.
سون جه بعد از جمع کردن میز رو به جیمین کرد و گفت:
_هیونگ تخت و برات مرتب کردم میتونی استراحت کنی‌.
جیمین لبخندی تحویل سون جه داد و گفت:
_مشکلی نیست میتونی تو اتاقت بخوابی.
_نه نه هیونگ تو باید رو تخت و راحت بخوابی‌.
جیمین دستش را روی پای کوک گذاشت و گفت:
_من و کوک میتونیم پیش هم بخوابیم و مشکلی باهاش نداریم پس راحت باش...
سون جه عصبانی و با چشمانی گرد شده نگاهشان کرد و کوک با خوشحالی بلند شد و به جیمین کمک کرد و با لحن سرخوشی رو به سون جه گفت:
_ممنون بابت غذا، بهتره جیمین استراحت کنه...
جیمین چپ چپ نگاهش کرد، این پسر زیادی تخس بود.
وقتی وارد اتاق شدند جیمین بی مقدمه گفت:
_هیونگ...
کوک در را بست و به سمت جیمین برگشت و سوالی نگاهش کرد:
_چی؟
_جیمین هیونگ...
کوک بی خیال شانه بالا انداخت و با شیطنت گفت:
_جیمین... من با جیمین راحت ترم...
جیمین نزدیکش شد و با حرکتی سریع گوشش را میان انگشتانش گرفت و بی توجه به اه و ناله ی کوک گفت:
_خجالت بکش بچه من هم سن پدرتم اونوقت با اسم صدام میزنی؟
کوک اخمی کرد و گفت:
_شوخی قشنگی بود ولی تو همش هفت سال ازم بزرگتری...
جیمین فشار انگشتانش را بیشتر کرد و گفت:
_چه یک سال، یه هفت سال، چه بیست سال... اینکه که من ازت بزرگترم عوض نمیشه و تو باید بهم احترام بذاری...
کوک دستش را روی دست جیمین گذاشت و با کمی فشار گوشش را آزاد کرد و گفت:
_من همه جوره بهت احترام میذارم جیمین شی... بهتره استراحت کنیم دیدی که سون جه گفت فردا ژنرال برای دیدنمون میاد، تازه باید پیگیر کارای چانگ و جونگ باشیم...
و جیمین را به سمت تخت هل داد و کمک کرد دراز بکشد و پتو را رویش مرتب کرد.
جیمین پوف کلافه ای کشید و زیر لب غر زد:
_لجباز کوچولو.
کوک لبخندی زد و سمت دیگر تخت دراز کشید و پتو را روی هر دویشان مرتب کرد و گفت:
_شب بخیر...
جیمین خیلی زود خوابید ولی خواب به چشم کوک نمی آمد.
تمام فکرش درگیر بود و در صدر درگیری هایش نام جیمین می درخشید.
پوف کلافه ای کشید و چشمانش را بست و سعی کرد تمام افکار پریشانش را کنار بگذارد و بخوابد.
.......................................
_آپا...
جیمین به سختی روی تخت نشست. خواب دخترکش را دیده بود و دلتنگی اش انقدر زیاد شده بود که توهم صدایش را میزد.
_آپا...
دوباره صدای جیسو را شنید و چشمانش گرد شد.
نه امکان نداشت، جیسو نباید او را اینگونه و باند پیچی شده ببیند.
در باز شد و جیسوی گریان، آپا گویان وارد شد و باعث شد کوک از خواب بپرد و گیج و منگ روی تخت بنشیند و به جیمین نگاه کند.
جیسو به سمت جیمین رفت و گفت:
_آپا... دلم برات تنگ شده بود، چرا اینجوری شدی؟
جکسون به چهارچپب در تکیه داد و دستش را به گردنش کشید و گفت:
_ببخشید وقتی داشتم با جین جون حرف میزدم، حرفامونو شنید و خب میدونی که وقتی بحث تو باشه نمی تونیم حریفش بشیم.
جیمین بی توجه به جک آغوشش را باز کرد و جیسو با گریه به اغوشش پناه برد و هق زد:
_وقتی جک جک گفت زخمی شدی ترسیدم، ترسیدم تو هم مثل هوهو منو تنها بذاری و بری...
جیمین بوسه ای روی موهای دختر کوچکش نشاند و گفت:
_آپا هیچ‌وقت تنهات نمیذاره...
_قول بده!
_قول میدم...
جیسو سرش را جایی بین گردن جیمین مخفی کرد و با دستان کوچکش به پیراهنش چنگ انداخت و گفت:
_خیلی درد میکنه؟
جیمین با دست سالمش کمر جیسو را نوازش کرد و گفت:
_تو که میدونی آپا چقدر قویه و این زخما واسش اصلا دردناک نیست.
جیسو سرش را تکان داد و گفت:
_می دونم...
کوک با شنیدن حرف جیسوشرمنده سرش را پایین انداخت و بی سر و صدا از کنار جک رد شد و از اتاق خارج شد.
نتوانسته بود به قولش عمل کند و حالا پیش فرشته ی کوچکش شرمنده بود.
جیسو بعد از آرام گرفتن و سیراب شدن از عطر تن پدرش از آغوشش جدا شد و گفت:
_کوکی کجاست؟
جیمین به کنارش اشاره کرد و با ندیدن کوک گفت:
_همینجا بود...
جیسو سرش را کج کرد و متعجب پرسید:
_کوکی پیش آپا خوابیده بود؟ خواب بد دیده بود؟
جیمین تک خندی زد و توضیح داد:
_نه پرنسس کوچولو، این خونه فقط دوتا اتاق داره و به خاطر همین من و کوک پیش هم خوابیدیم...
جیسو سرش را به تایید تکان داد و دوباره پرسید:
_آهان...حالا کوکی کجاست؟
اینبار جک جوابش را داد:
_رفت بیرون...
جیسو به جیمین نگاه کرد.
_میشه برم پیداش کنم؟ آخه دلم واسش کوچولو شده تازه جک جک گفت کوکی تیر خورده، حتما خیلی درد داشته...
جیمین لبخندی از ته دل نثار دخترکش کرد و گفت:
_برو عزیزدلم.
جیسو بوسه ای روی گونه ی پدرش نشاند و از روی تخت پایین پرید و کوکی گویان از اتاق خارج شد و بالافاصله بعد از خارج شدن جیسو، جیمین به جک توپید:
_دهن لق... یه روز خودم اون دهنتو جوری میبندم که دیگه نتونی حرف بزنی...



🔥under the skin of the city🔥Where stories live. Discover now