Part 10

176 38 25
                                    

پارت دهم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پارت دهم



با تشویش و اضطراب ذهنی شدیدی ، سعی میکرد تمرکز کند تا باقی سوالات دادستان را پاسخ بدهد.

"گفتین اون شب به جز شما کسی توی خونه نبوده ، درسته ؟"
" بله"
کاغذهایی که در دست داشت ورق خورد و نگاه تیز دادستان به چشمان تاریک روبرویش گره خورد.
" امکان داشت که کس دیگه ای توی خونه باشه و شما ندونین؟"
" نه مطمئنم کسی خونه نبود "
تایید مختصری کرد و به پسر مضطرب نزدیک تر شد .
" دقیقا از کجا فهمیدی کسی وارد خونه شد؟"
" خب من صدای زنگ در و شنیدم... هیونگ معمولا دیر در و باز می‌کرد .برای همین فکر کنم سه بار زنگ در و شنیدم"
" چرا خودت نرفتی تا ببینی کیه؟"
" خب.. من درس داشتم.. گفتم هیونگ خودش درو باز میکنه.. "
دادستان با صدای بلندی حرفش را قطع کرد.
" ولی من فکر می‌کنم تو داری دروغ میگی. دوربین آیفون خونه چیزی ضبط نکرده و کسی اون شب زنگ خونه رو به صدا در نیورده"
پسر با بهت به وکیل نگاه کرد. 
" ا..اما.."
وکیل با اخم سرش را به دو طرف تکان داد.
" هیچی نگو جونگکوک "
از جا برخاست و رو به قاضی اعتراض کرد.
" اعتراض دارم جناب قاضی! برای این ادعاشون مدرکی هم دارن ؟!"

دادستان پوزخندی زد و با اشاره ای فیلمی روی صفحه نمایش دادگاه ، پخش شد .

" حضار گرامی و جناب قاضی ببینید،  این دقیقا تاریخ و ساعت قتله مقتول کیم کای هست.
در طول این ساعات طبق این فیلم هیچکسی وارد خونه نشده و زنگ رو به صدا در نیورده، ما دوربین و بارها چک کردیم"

پسر با تنگی نفس به یقه پیراهنش چنگ زد ، وکیل دست هایش را مشت کرد و سرجایش نشست. از اینکه دفاعی نداشت بیزار بود و با خشم به صفحه نمایش زل زده بود.

پرسیدن سوالات دادستان ادامه یافت و پسر با ارامش همه را پاسخ داد.
با فرمان قاضی و صدای زنگ کوبیدن آن چکش چوبی روی جایگاه،  جلسه اول دادگاه به اتمام رسید و پسر از شدت سرگیجه به دسته صندلی ای چنگ زده بود.
وکیل با دیدن اوضاع ، دستش را گرفت و او را بیرون برد.
" خوبی؟"
در سالن طویل دادسرا ایستاده بودند،  سالنی که برای پسر بوی مرگ می داد.
تک‌تک دیوارهایش بوی مهر پای برگه حکم اعدامش را می دادند. با اشک درون چشمانش، به تیله های قهوه ای وکیل زل زد
" به خدا..  من اون شب سه بار  صدای زنگ درو شنیدم"
" بیا بریم دفتر من، باهم صحبت میکنیم جونگکوک . اینجا جای مناسبی نیست "
بدون اینکه دست سرد پسر را رها کند ، با سرعت از آن مکان لعنت شده دور شد.

Dark Mind Where stories live. Discover now