ادم ها چقدر ارزش دارند برای عزیزهاشون؟
گاهی خیلی..
گاهی هم هیچی!
همین که پلک ها روی هم می افتند و دیگه تکون نمیخورند، متوجه ی ارزش عزیز از دست رفته اشون میشن.
درست مثل این لحظه، درحالی که همه ی حواس ها به پسری بود که نفسی توی سینه نداشت.
یک قبر خالی وجود داشت و یک نگرانی..
خاک سرد و بدن بی جون پسری که توی تابوت در انتظار همین خاک سرد بود.
یک دور به اطرافش نگاه کرد. همه براش گریه میکردند. درواقع، همه ی ادم های اشنا بودند. حضور داشتند و براش دل میسوزوندن.
گاهی کلماتی به زبون میاوردند که قلبش رو به درد میاورد."هنوز جوون بود"
"زود رفت"
"اول پدر و مادرش، حالا هم خودش"
" بچه ی شر و شیطونی بود"
"همه رو شاد میکرد و مراقب بقیه بود. قهرمانی بود برای خودش"
"کاش میشد یه بار دیگه ببینمش"
"یادش گرامی"داشتند دیوونه اش میکردند. حرفایی که میشنید واقعیت داشت. اما تنها چیزی که میخواست باور نکنه، رفتن پروانه اش بود. نمیتونست نگاه کنه.. اما مدام حواسش به چشم های بسته و لب های بی رنگش پرت میشد و بغضش سنگین و سنگین تر میشد.
با پریشونی جلو رفت. فضای این قبرستون بیش از حد سرد و خشک بود.
عجیب امروز باد خنکی میوزید و بدن وویونگ..سرد بود!
زانوهاش شل شدند. کت شلوار به طرز قشنگی توی تنش نشسته بود.
اشک به روی گونه اش ریخت. یکی پس از دیگری..تا اینکه صورتش خیس شد و نگاهش تار شد.
صداش توی گلوش خفه شده بود. فشار بدی داشت اون رو از هم میپاشوند. خسته بود. و عزادار.
_چرا رفتی...
کمی مکث کرد..حتی یک چروک اضافی هم روی لباس هاش دیده نمیشد.
_این کت و شلوار رو باید جلوی محراب به تن میکردی نه توی تابوت.
با بغض زمزمه کرد. اما گریه ی بلند دختری از دور، بغضشو ترکوند. حالا دنیا میفهمید که سان در دلش چه خبره.
_صدامو میشنوی؟ چرا..
بهش نزدیک شد. دونه های اشک هاش به روی صورت خاموش وویونگ افتادند. دیگه نتونست. دیگه تحمل نکرد. صداشو ازاد کرد و با سوز عجیبی، برای پروانه ای که زود عمرش به پایان رسیده بود گریه کرد.
_بهت که گفتم..
میون گریه گفت و دست وویونگ رو توی دست های گرمش گرفت. از سردی مضحکش، تمام سلول های بدنش به در اومدند.
دلش پر کشید برای به اغوش گرفتنش اما فقط بهش نزدیک تر شد و اشک ریخت.
_گفتم پروانه ی من حق نداره بمیره.. چرا رفتی؟ چرا مقاومت کردی؟
از ته دلش اشک ریخت و بی اختیار دست وویونگ رو به صورت خیس از اشکش چسبوند. چه غم ها که درونش پدیدار نشده بود! داشت مثل شمع به پای پسری که دیگه قلبی توی سینه اش نمیکوبید، میسوخت و اب میشد.
به صورت بی حس وویونگ زل زد و عمیقا گریه کرد.
_بهت گفتم چشماتو باز کن اما..این مقاومتت داره جریان خون رو توی قلبم سرد میکنه! یه کلمه جواب بده..چرا سکوت کردی؟ داری چیکار میکنی با من؟ داری چیــ...ادامه ی جملش میون گریه ی بلندش گم شد و اشک هاش شدت گرفتند. از درون جوری یخ زده بود که انگار وسط کوهستان و هوای زمستونی نشسته..تحمل این فضا رو نداشت.
توصیفات از دردی که توی بدنش جریان داشت، خارج بود.
سرش رو به لبه ی تابوت کوبوند.
بیش از حد پریشون بود. میخواست که بغلش رو برای مروانه اش باز کنه و اون رو توی اغوشش حس کنه اما..فقط جوری گریه کرد که دنیا هم برای غمش عزاداری کنه.
_وویونگ..
اشک ریخت. برای بار هزارم..
_وویونگ من بدون تو نمیتونم زنده بمونم..!
لحنش دل سنگ رو اب میکرد. هراسون سرش رو به تابوت کوبوند و پریشون لب زد:"من بدون تو..چجوری زندگی کنم؟"
و دقیقه ای بعد..صاعقه ای توی اسمون عظمتش رو نشون داد. انگار که اسمون هم برای غم مجنونی که عشقش رو از دست داده بود، سوگواری میکرد.
همه پلک میزدند و اشک میریختند. سان سرشو بالا گرفت.
چشم های سرخش رو به اسمون ابری و دوخت. ثانیه ای بعد، قطره های بارون نم نم به روی صورتش کوبیده شدند.
غم داشت.
بیش از حد! این غم عاشقی بود.
اسمون بار دیگه غرش کرد. قطره های درشت بارون به روی صورت وویونگ باریده شد و سان، دستش رو بیشتر فشرد.
و ناگهان، میون گریه های ادم هایی که برای وویونگ دل میسوزوندن و ارامش رو براش ارزو میکردند، تحولی عجیب در دنیا رخ داده شد و باد و طوفان گردش خودشون رو شروع کردند.
ماموریتی جدید اغاز شد.
سر انجام، صدای غریبه ی دختری در پس زمینه ی ذهن سان بلند شد و اون رو از اغوش وویونگ، بیرون اورد._رییس چوی..
مرد جوون پلک زد و دست از گریه کردن برداشت. عقب کشید و به اطرافش نگاه کرد. در کمال تعجب هیچکس دیگه بالای قبر خالی نبود!
_سان!
اکیو صداش زد. سان چرخید و به دنبالش گشت. بارون شدت گرفته بود و اون کاملا خیس شده بود.
_رییس چوی! بیدار شو!
سان اب دهنشو قورت داد و دوباره برگشت تا به تابوت نگاه کنه اما با جای خالیش مواجه شد.
در نهایت هنگامی که توسط فردی تکون داده میشد، چشم باز کرد و از کابوسی که داشت میدید خارج شد.
_وویونگ!!!
با ترس از جاش پرید و شوکه به دور و اطراف نگاه کرد. اما خبری از قبرستون، بارون سرد و بدن بی جون وویونگ نبود!
نفس نفس میزد. ای چه خوابی بود؟
_اروم باش..چیزی نیست. نفس عمیق بکش!
زن جوون گفت و نگاه ترسیده ی سان به روی چهره اش چرخید. چند لحظه به اکیو زل زد. همراه باهاش نفس کشید و وقتی که نفسش روال منظم خودش رو گرفت، به سرعت از جاش بلند شد. حالا متوجه ی دختر جوون و اشنایی میشد که رو به روش ایستاده با چشمهایی درشت، بهش خیره شده.
لب زد:"ال!؟"
النور لبخند اطمینان بخشی زد و دست بلند کرد. سان زیادی هراسون بود بود. برای چندثانیه بازوش رو فشرد و سری تکون داد:
_وویونگ حالش خوبه. نگران نباش!و بلاخره، سان از شنیدن این جمله نفسی که مدت ها بود بخاطر امشب نفرین شده اشون توی سینه حبس کرده بود رو ازاد کرد و روی صندلی وا رفت.
احساس میکرد که قلبش از زندونی که داشت اذیت میشد، خارج شده.
چشمهاشو مالش داد و اشکی که داشت چشمهاشو خیس میکرد رو پس زد و از افرادی که ایستاده بودندند، پنهان کرد.جاستین که تمام مدت به دیوار تکیه زده بود و به سان و حرکاتاش خیره بود، با دیدن این حالش بیشتر اعصابش خورد.
_دکترا گفتن اگر یکم دیر تر اورده بودیمش الان باید باهاش خدافظی میکردیم و میفرستادیمش اون دنیا!
النور از جمله ی یهویی جاستین جا خورد.
_جاستین!
تلخی توی صداش، باعث شد که سان سرشو بالا بگیره و اشفته بهش زل بزنه. اما جاستین به النور گوش نداد و حرفش رو قطع نکرد.
_گفتن شانس زنده موندن با سیانید فقط یک درصده! گفتن معجزه شده که زنده مونده..
صداش کم کم بالا میرفت و عصبانیت درون لحنش بیشتر مشخص میشد.
_معجزه میدونی چیه؟ خیلی دوستت داشت که بخاطرت زنده موند. با این سم لعنتی جنگید و زنده موند. ولی اگر نا امید شده بود چی؟ اگر دوستت نداشته بود چی؟ اونوقت من رفیقمو از دست میدادم..