𝕻𝖆𝖗𝖙 ⁴⁶: تَله

1K 224 417
                                    

اینم پارت جدید، با اینکه شرطا حدود بیست ووت کم داشت که برسه…دیگه واقعا درست نیست من هربار بگم حمایت کم شده و... خودتون میدونید هرکس چیزی رو دوست نداشته باشه، نمیتونه چهل و پنج پارت گذشته رو ازش خونده باشه! پس لطفا کسایی که میخونید، ووت و کامنت فراموش نشه.

برای پارت بعد تا شرطا نرسه، آپ نداریم، شده توی تلگرام ادامه بدیم و ده روز طول بکشه تا شرطا برسه، اینجا آپ نداریم تا وقتی که شرطا نرسه. خدایی برید فیکای دیگه رو نگاه کنید. پارتای قبلی (به جز دو پارت قبل که هنوز بعضیا نخوندن) هزار و خرده ای هر کدوم ویو دارن، اما ووت ها فوقش دویست و اندی...فیکای دیگه با این میزان ویو، کمه کمش سیصد و خرده ای ووت دارن... خدایی نسبت به ویو، شرط کم میذارم.

شرط آپ پارت بعد:

✴️ +190 ووت
💬 +400 کامنت

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

❥|گاراژ|❥

جیمین آروم اشک میریخت و به دونسنگش خیره بود. سکوتش برای دو مرد بزرگتر کر کننده بود. از وقتی جونگ کوک رو دیده بود، نه کلامی به زبونش جاری کرده بود، نه سوالی مطرح کرده بود، نه سرزنشی و نه تمجیدی. اون فقط اشک ریخته بود و بی صدا به جونگ کوکی خیره بود که بی خبر از همه چیز و همه جا، روی تخت به آرومی تنها عمل دم و بازدم رو انجام میداد و نمیدونست با هر بار بخار نشستن روی ماسک اکسیژن، قلب جیمین چطور به لرزه میفته.

نامجون بالاخره بلند شد و کنار جیمین نشست. جیمین کنار دیوار تکیه داده بود و قسمتی نشسته بود که نه پوششی برای گرفتن سرماش انداخته بودن و نه درست و حسابی تمیزکاری شده بود. نامجون که تیشرت مشکی رنگ و شلوار جینی پوشیده بود، سرما رو حس میکرد؛ پس همین بهونهٔ خوبی بود که با جیمین ارتباط کلامی برقرار کنه.

*سردت نیست؟ من که سردم شده. یه بخاری اونجا هست، اکه بخوای میتونی بیای اونجا بشینی تا گرمت بشه.

جیمین همچنان در سکوت به جونگ کوک خیره بود. هیچ جونی توی بدنش نمونده بود و انگار شیرهٔ وجودش رو بیرون کشیده بودن. دهنش کمی باز مونده بود، چون بینیش به خاطر گریهٔ زیاد به بن بست رسیده بود و نمیتونست درست هوا رو عبور بده، به همین خاطر از راه دهان بیشتر تنفسش رو پیش میبرد. صورتش رنگ پریده بود و لباش به خاطر گریه به سرخی گل رز رسیده بودن. چشماش پف کرده و قرمز شده بودن و مژه‌هاش خیس از قطره‌های درشت اشک. در سکوت فقط به یه نفر خیره بود و گاهی رد اشک‌های قبلیش رو تمدید میکرد. باران چشماش گویا قصد بار بستن از چشمای نمناکش رو نداشت.

نامجون که سکوت طولانی جیمین رو مجددا دید، آهی کشید و گفت
*چیزی میخوری؟ میخوای بگم برات شام بیارن؟ افرادم همین بیرون چادر زدن.

S̷l̷o̷w̷ ̷d̷e̷a̷t̷h̷ ᵥₖₒₒₖWhere stories live. Discover now