• 2 • Halloween 1

53 5 0
                                    

از اون شب دو ماه گذشت تا اتفاق مهمى توى زندگى من بيوفته.
اكتبر بود و حدود يك ماهى از شروع كالج ها ميگذشت. من هنوز شروع به درس خوندن نكرده بودم و هوا هم كم كم سرد ميشد. كلا حوصله نداشتم ولى براى هالووين ذوق مرگ بودم. مخصوصا بخاطر اينكه جن ما رو به آپارتمان جديدش دعوت كرده بود. برناممون اين بود كه چند تا دوست بريم خونه ى جن، بعد از اونجا بريم يك پارتى توى مركز شهر و بعد دوباره بريم خونه ى جن كه بخوابيم، ولى فقط من و رعويا و يك دوست ديگش از دبيرستان كه من فقط دوبار ديده بودمش.

جن توى آگست آپارتمان جدا گرفت چون توى خونه يك سرى مشكلاتى داشت. خواهرش شش ماهى ميشد كه دوست پسر گرفته بود و جن، از اونجايى كه خيلى به خواهرش نزديك بود، احساس بدى ميكرد و حس ميكرد نامرئى شده و از طرف ديگه هم با اينكه بيست سالش شده بود اما هنوز پدر و مادرش بچه حسابش ميكردن. با تمام اينا تصميم گرفت كه محل زندگيش رو جدا كنه و از من هم خواست كه باهاش زندگى كنم اما از اونجايى كه من آپارتمانم رو براى يكسال اجاره كرده بودم، نميتونستم بعد از دوماه قرارداد رو لغو كنم.
شب هالووين بود. تصميم گرفته بوديم كه بهم نگيم قراره چى بپوشيم. من ميخواستم گيشا باشم. پرنسس ژاپنى اما ورژن مرگبارش. صورت كاملا سفيد به همراه خط چشم قرمز و رژلب قرمز كه البته براى تمام لب نبود. لباس و همه چيز رو هم از قبل آماده كرده بودم. من كلا هالووين رو جدى ميگيرم.
همه از كاستوم من خيلى ذوق زده شده بودن. اما خودم يكم ناراحت بودم چون زير چشمهام بجاى خط چشم قرمز، از رژلب قرمز استفاده كرده بود و يكم جاش ميسوخت.
منتظر آرين و دوستهاش بوديم كه البته يكى از دوستهاش پسر عموى رعويا بود. همونكه آرين ميگفت از دوست دخترش خوشش ميومده. طبق حرفهاى جن و رعويا و سابرينا (دوست ديگه ايى كه گفتم دوبار ديده بودمش.)، توى دييرستان همه هم مدرسه ايى بودن اما دوست دوم آرين از سال دوم رفته بود به پاريس و امسال برگشته بود. اسمش رو هم گفتن، هم اون و هم پسر عموى رعويا، اما من از بس به فكر سوزش زير چشمهام بودم كه همون اول فراموش كردم.

دنگ دنگ
"بايد خودشون باشن."
جن به طرف در دويد. آرين، با لباس بتمن، اول از همه وارد شد و صميمانه تر از دفعه ى قبل با جن برخورد كرد.
پشت سرش يك پسر، كمى كوتاه تر از آرين با موهاى قهوه ايى خرمايى در لباس رابين و پشت سر اون يكى ديگه بلندتر از رابين، با موهاى بور تيره و عينكى به يقه اش و لباس ساده ايى كه شبيه پرنس هاى كارتون ها بود وارد شد.
همه بهم سلام ميكردن و فقط من گوشه ايى بودم كه جن به طرفم اشاره كرد: اين دوست كالج ما و البته شريك جرم من، اِما هست.
سرم رو به نشانه ى تاييد تكون دادم.
آرين اومد جلو: اوه سلام! خوبى؟ من تقريبا اصلا نشناختمت توى اين لباس.
خنديدم: ولى من تقريبا كاملا شناختم.
اون هم خنديد: واقعا؟
جن اشاره كرد به رابين: اِما، اين هم مَتيو پسرعموى رَعويا و...
مَتيو تصيح كرد: مَت كافيه.
جن سرش رو كج كرد: مَت و...(به پرنس اشاره كرد) و اين هم آيدن هست.
قبل از اينكه من بتونم سلام كنم، رعويا، توى لباسش كه تِم دهه ى ١٩٤٠ بود دست به سينه شد: اونقت تو چى هستى؟ شاهزاده سوار بر اسب سفيد؟
آيدن لبخندى زد و آرين به جاش جواب داد: بله، برنامه اين بود كه من رابين هوود بشم و اين دو تا يارهام...
رعويا جملش رو ادامه داد: اما آيدن بايد هميشه با همه فرق كنه...؟
آرين نگاهى به آيدن كرد: اون كه آره.
آيدن بالاخره جواب داد: شايد اگر دفعه ى ديگه لباس منو سه سايز كوچيكتر سفارش ندى، لازم نباشه شاهزاده سوار بر اسب سفيد شم.
سابرينا و جن خنديدن ولى من همچنان به فكر سوزش زير پلكم بودم.
يكم داخل نشستيم و به داستانهاى آيدن توى پاريس گوش داديم و اينكه ميخواد برگرده يا نه.
و من طبق معمول، چونكه توى دبيرستان باهاشون نبودم، هيچ نظرى نداشتم و غير از اون، بدون عينكم هيچ چيزى هم نميديدم.

Timing - فاWhere stories live. Discover now