جونگکوک عضلات تنومند شانهی نامجون رو زیر وزن بدن نحیفش حس میکرد اما تمام تنش از وحشت منجمد شده بود. ترس از خورده شدن توسط ارواحی که نمیدونست چه ظاهری دارن باعث میشد واقعا به اغما فرو بره!
با هر قدمی که مرد به سمت دهانهی غار برمیداشت صدای امواج و بوی آب شور دریا بیشتر به مشام میرسید اما تن کرخت و فلج شدهی جونگکوک توان مقاومت جلوی روحی با قدرت بینهایت رو نداشت.
بدنش یاریاش نمیکرد و حتی نمیتونست یک انگشتش رو از ترس تکون بده. اون لحظه خودش رو برای طماع بودن و دزدیدن گنجینهای که متعلق به نامجون بود لعنت میکرد اما هنوز تسلیم نشده بود؛ جونگکوک برای مردن خیلی جوان بود.
به سختی بزاق زهر شدهاش رو پایین فرستاد و با صدای ضعیفی که بین صدای امواج به سختی شنیده میشد، کنار گوش نامجون زمزمه کرد: «من ... زندهام!»
بلافاصله از ترس اینکه نامجون از عصبانیت به خاطر دروغی که گفته اون رو توی دریا غرق کنه گفت: «من رو نخور! هر کاری بگی میکنم فقط روحم رو نخور... نمیخوام خورده بشم!»
جونگکوک نفس لرزونش رو به نیمهی راست صورت نامجون دمید و لبهاش خیلی کوتاه، لالهی گوش مرد رو لمس کرد!
نامجون صدای لرزون جونگکوک و لمس ملایم لبهاش رو کنار گوشش احساس کرد. لبخندی که بیشتر به پوزخندی تمسخرآمیز شبیه بود، روی لبهاش نشست. نفس عمیقی کشید، انگار که داشت بوی ترس جونگکوک رو به ریههاش میبرد. بدون گفتن کلمهای، مسیرش رو به سمت داخل غار کج کرد، جایی که یک تختهسنگ بزرگ و صاف، در دل دیوارهای سنگی و نمناک غار قرار داشت. تختهسنگ به نظر قدیمی و فرسوده میاومد، لبههاش نرم و گرد شده بودن و نشون میداد که قرنها تحت جریان باد و آب قرار گرفته.
به تختهسنگ نزدیک شد و لحظهای ایستاد. بدن جونگکوک هنوز روی شونهی محکم و عضلانیاش معلق بود. با یک حرکت آروم، ولی قوی، بدن جونگکوک رو به پایین شونههاش سر داد و روی تختهسنگ گذاشت. نامجون با هر دو دست، تختهسنگ رو بلند کرد و بهدقت اون رو به سمت انتهای غار برد، جایی که نور کمتری بهش میرسید. اونجا به نظر جای دنج و ساکتی میاومد، جایی که صدای امواج دورتر شنیده میشد و بوی شوری آب دریا در هوا معلق بود.
وقتی به عمق مناسب رسید، تختهسنگ رو روی زمین گذاشت و جونگکوک رو مثل یک عروسک بیجان بلند کرد و بهآرومی روی زمین گذاشت. خودش هم، با بیاعتنایی ظاهری، روی تختهسنگ نشست. پاهاش رو باز کرد و با آرامش، بهطوری که انگار توی محیط امن خودش به عنوان یک پادشاه نشسته باشه، به دیوار نمور غار تکیه داد. موهای نقرهای بلندش روی چشمهاش ریخته بود و اونها رو میپوشوند، اما نگاهش هنوز روی جونگکوک ثابت بود.
پوزخندی بر لبهاش نقش بست و با لحنی که بیشتر به طعنه شباهت داشت، گفت:«خب وقتشه روحتو بگیرم و جسمتو بدم به اضافهخوار ها! خواستهای داری پسر جوان؟»
جونگکوک که دیگه مستأصل شده بود و بدنش تحمل فشار بیشتر رو نداشت روی تخته سنگ وا رفت و با اخم کمرنگی به نامجون خیره شد.
عضلات بدنش بعد از فشار روحی و جسمی زیاد سست شده و هر بار فرو دادن بزاقش باعث میشد رد کبود شدهی روی گلوش بیشتر عذابش بده. انرژی بدنش به کل تخلیه شده بود اما حالا که فشار دست نامجون رو روی گلوش حس نمیکرد کمی غرور از دست رفتهاش رو تا حدودی به دست آورده بود.
با انگشت ظریفش به صندقچهی گوشهی غار اشاره کرد و با ناله گفت: «من که طلاهات رو بهت دادم، دیگه چرا میخوای من رو بخوری؟ چیکار کنم من رو نخوری؟ تو دریا مگه روح پیدا نمیشه؟ این همه کشتی هر روز غرق میشه، برو روح اون آدمها رو بخور!»
بعد از گفتن این حرف آه عمیقی کشید و چهار زانو نشست اما کم مونده بود از روی تخت سنگ پایین بیفته چون دورترین نقطه از نامجون و لبهی تخته سنگ رو برای نشستن انتخاب کرده بود.
نامجون که با چشمهایی نیمهباز و سرد به جونگکوک خیره شده بود، پوزخند کوتاهی زد. سرش رو کمی کج کرد و صدای آروم اما تهدیدآمیزش توی فضای غار پیچید«کی بهت اجازه داد کنار من بشینی؟»
کمی بیشتر توی جاش لم داد، انگار که از این بازی تازه لذت میبرد، اما نگاه تیره و عمیقش هنوز پر از خشم و تهدید بود. با لحنی خشک و محکم گفت:«بشین روبهروم!»
جونگکوک با دستور روح قدرتمند مقابلش از جاش بلند شد و بدون فکر، با عجله و ترس از نگاه نافذ مرد، کف غار زانو زد. دستهاش رو روی زانوش گذاشت و با چشمهای گرد و ملتمس به نامجون خیره شد.
برای لحظهای به ذهنش خطور کرد هنوز خواب و در حال کابوس دیدنه. مرد رو به روش به هیچ وجه واقعی و انسانی نبود. با این که ظاهری شبیه انسانها داشت اما نگاهش، صدای گیرا، عضلات و بدن تنومندش غیر انسانی بود.
دستش ناخودآگاه به سمت مرد دراز شد تا این کابوس زنده رو لمس کنه اما نگاههای نامجون اون رو از تصمیمش پشیمون کرد.
نامجون که حالا بهطور کامل به جونگکوک نگاه میکرد، اخمهاش رو درهم کشید و با صدایی سرد و جدی گفت: «حالا نمیخواست روی زانوهات بشینی ولی بد نیست اگر یکم بری عقبتر! بین پاهام نشستی پسر...یکم پاهامو جمع کنم تسخیرت کردم! درضمن فکر کردی من راه میفتم و ارواح سرگردان دریا رو میخورم؟ این یه کار بیارزشه.»
جونگکوک همزمان که از ترس روی زانوهاش عقب عقب میرفت تا از محدودهی تسخیر شدن دور بشه، دستهاش رو توی هوا تکون داد و زمزمه کرد: «خوردن منم هیچ ارزشی نداره، باور کن. زندهام بیشتر به دردت میخوره.»
بزاقش رو به سختی فرو داد و کبودی روی گردنش رو با ملایمت نوازش کرد.
نامجون سرش رو کمی جلو برد و زمزمهوار لب زد:«تو به من دستبرد زدی، به چیزی که به وجود من گره خورده پس این یعنی میخواستی منو نابود کنی.» لحن بیان کلماتش سنگین و پر از خشمی پنهان بود. بهآرومی با انگشتهای کشیدهاش روی تختهسنگ ضرب گرفت و انگار که داشت حرفهای خودش رو مزهمزه میکرد، ادامه داد:«اصلاً نمیدونم چرا دارم باهات حرف میزنم. تا الان باید میکشتمت و تکتک استخوانای ظریف کمر و گردنت رو از بدنت در میآوردم تا برای بقیه درس عبرت بشی.»
چشمانش دوباره به جونگکوک خیره شد؛ نگاهش، تهدیدی سرد و سنگین رو منتقل میکرد. مثل شکارچیای که منتظر آخرین لحظه برای ضربه زدن به طعمهاش نشسته باشه، نگاهش جونگکوک رو تحت فشار قرار میداد.
جونگکوک با نگاه لرزونش به حرکت لبهای نامجون چشم دوخت. لبهای پهن و سرخی که با بیرحمی اون رو تهدید میکردن. هر کلمهای که مرد میگفت مثل نفرینی بود که روحش رو به عمق دریا میکشوند.
با ترس و لرزی که دستهاش رو به رعشه انداخته بود، گفت: «من نمیدونستم وجودت به گنج گره خورده!... چطوره... چطوره تو هم یه چیزی از من بگیری تا بیحساب بشیم!»
دستهاش میلرزید اما این فکر انگار روزنهی نجاتی براش بود. با این حال نمیتونست چیزی از نگاه سرد نامجون که با بیتفاوتی نگاهش میکرد، بخونه.
نامجون سرش رو کمی کج کرد، طوری که انگار داشت با کنجکاوی یک طعمه رو بررسی میکرد، و بعد با لحن خونسردی ادامه داد:«بلوزت رو بزن بالا.»
صورتش رو به سمت پسر خم کرد و لبهاش رو نزدیکتر برد و بهآرومی زمزمه کرد:«استخوانهای دندهات... نظرم رو جلب کردن...کمر باریکی داری انسان.» لبخندی محو و بیاحساس روی لبهاش شکل گرفت و ادامه داد:«میتونم باهاشون یه صندلی درست کنم، یه صندلی برای خودم. زود باش لباستو بزن بالا.»
جونگکوک حاضر بود لباسش رو برای مرد بالا بزنه اگه هدفش رو نمیدونست! دزد دریایی جوان واقعا به دندههاش نیاز داشت و نمیتونست اونها رو به راحتی تقدیم نامجون کنه.
لبهی لباسش رو محکمتر به چنگ گرفت. بند انگشتهاش از این فشار سفید شده و لبهای بیرنگش میلرزید. صداش بیرمق بود و با لکنت به حرف اومد: «م... من... من اصلا صندلی خوبی نیستم... اصلا... تو... توی من جا نمیشی!! من... میتونم کار دیگهای کنم... پتوت باشم... گرمت کنم... اگه من رو نکشی!»
نامجون با یک جهش سریع مقابل پسر ایستاد. بهآرومی بلوزش رو بالا زد؛ استخوانهای ظریف دندههاش زیر پوست لطیف و کشیدهاش به وضوح دیده میشدن.
شبح با دقت به اونها نگاه کرد، انگار که داشت یک مجسمهی شکننده رو ارزیابی میکرد. لبهاش رو نزدیکتر برد و بهآرومی زمزمه کرد: "من اگر بخوام میتونم خودم رو توی تو جا کنم...نگران نباش! استخوانهای دندهات... نظرم رو جلب کردن.» با انگشتان سردش بهآهستگی روی دندههای پسر ضرب گرفت، لبخندی محو و بیاحساس روی لبهاش جا خوش کرد و ادامه داد:«میتونم باهاشون یه صندلی درست کنم، یه صندلی برای خودم.»
با لحن خونسردتری ادامه داد: «اوه، نه...» سرش رو کمی به عقب برد و به دندههای پسر نگاهی انداخت. پوزخندش عمیقتر شد و آروم گفت: «فکر نمیکنم زیر وزن بدنم تحمل بیارن... میشکنن... اینطور نیست؟»
جونگکوک تمام مدتی که دستهای نامجون روی دندهها و پوست برهنهی کمرش میلغزید، نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. قدرت اون مرد، دزد دریایی جوان رو مسخ و میخکوب کرده و حتی توان پلک زدن رو هم ازش گرفته بود.
دستهای زبر و زمختش با وجود سرما، با ظرافت خاصی روی بدن جونگکوک سر میخورد و صدای مردانه و گرفتهاش هنوز توی گوشهاش پژواک میشد.
جونگکوک با دهان باز به نامجون خیره بود. سینهاش از کمبود هوا به سوزش افتاد و قلبش دیوانهوار توی سینهاش میکوبید و صدای ضربانش رو توی گوشهاش میشنید. حرفهای نامجون در عین ترس، حس دیگهای رو بهش القا میکرد که مرد جوان هیچ درکی ازش نداشت اما به زحمت تونست سر تکون بده.
گلوی خشکش رو با بزاق تر کرد و به سختی گفت: «هم...همینطوره!»
ناگهان، نگاه نامجون تیرهتر و انگشتانش محکمتر دور بدن جونگکوک قفل شد. زمزمهای سرد و سنگین از لبهاش بیرون اومد:«تو گفتی چیزی ازت بگیرم تا بیحساب بشیم... اما حالا که فکر میکنم... شاید یه معاملهی بهتر به ذهنم رسیده.»
و بی هوا دست آزادش رو دور گردن نحیف پسر حلقه کرد تا قدرت تکلمش رو ازش بگیره.
جونگکوک که کور سوی امیدی برای نجات جانش میدید، به چشمهای نامجون خیره شد و تمام عجز و التماسش رو توی نگاهش ریخت. زانوهاش سست شده و روی پاهاش بند نبود اما بیتوجه به ترس، لبخند کمجونی زد. حتی فشار دست نامجون هم براش قابل تحمل شده بود. دزد دریایی جوان میتونست تمام اینها رو تحمل کنه اگه از زنده موندش مطمئن میشد.
سرش رو به نشانهی موافقت تکون داد و منتظر شنیدن پیشنهاد نامجون بود.
نامجون، لبهاش رو نزدیک گوش جونگکوک برد و آروم زمزمه کرد:«تا وقتی اینجا هستی، حق فرار نداری... روحت مال منه ولی فعلا نمیخورمش، اما بهت یه فرصت میدم... ثابت کن میتونی کنارم زنده بمونی و به من انرژی بدی.»
چشمان سیاه نامجون پر از راز و تاریکی بود و پوزخندش چیزی جز تهدید و چالشی مرموز رو در خودش نداشت. جونگکوک هنوز متوجه نبود که این «فرصت» دقیقاً چیه، اما میدونست که حالا دیگه راه فراری وجود نداره.
جونگکوک احساس میکرد این بار واقعا درحال بیهوش شدن بود. بخشی از وجودش به خاطر این فرصت خوشحال شد و سر از پا نمیشناخت ولی بخشی دیگه، مضطرب و نگران بود. لبهای سرد نامجون گوشش رو قلقلک میداد و نفسش روی گردن جونگکوک حسی عجیب و متفاوت داشت!
مرد جوان با ترس جملهای که توی سرش چرخ میخورد رو به زبون آورد: «باید چی کار کنم؟»
نفس لرزونش رو با مکث از بین لبهاش بیرون داد و به نیمرخ دیدنی و وسوسهبرانگیز روح گنجینه خیره شد.
نامجون بهیکباره دستهاش رو از دور جونگکوک برداشت. بدون توجه به تعادل نداشتن پسر جوان، اون رو رها کرد و دزد دریایی جوان با تمام وزنش روی زمین افتاد. صدای برخورده ناگهانی بدن جونگکوک با کف سنگی غار، در فضای شبحزده پیچید.
بدون اینکه نگاهی به وضعیت جونگکوک بیندازه، بهآرامی به سمت صندوقچهی طلاییاش رفت.
اون رو برداشت و به سمت جونگکوک گرفت:«گفتم بهت! به من انرژی بده و من رو همراه با این صندوقچه از غار خارج کن. میخوام به شهر برم!»
جونگکوک زیر لب ناله میکرد و زانوهای دردناکش رو میمالید. با ابروهای چین خورده و اخمی که ناخودآگاه درهم رفته به حرف اومد:«چطوری قراره بهت انرژی بدم؟ میخوای ببرمت بیرون تا مردم رو بخوری؟»
درسته جونگکوک یک دزد دریایی بود اما قانل نبود. این که سلاح کشتاری با همچین قدرتی رو با خودش حمل کنه و اون رو بین مردم شهر ببره خطرناک به نظر میرسید و عواقب این کار میتونست پیامدهای جبران ناپذیری براش داشته باشه اما مگه چارهی دیگهای هم داشت؟
جونگکوک همین حالا هم بین قربانی شدن خودش و دیگران، نجات جان خودش رو انتخاب کرده بود اما نمیخواست مقابل نامجون، انسان ضعیفی به نظر برسه و آدمهای زیادی رو پیشکش روح طماع اون روح قدرتمند کنه.
نامجون با لبخندی شیطانی و چشمانی خیره به جونگکوک نگاه کرد. لبهاش که به آرامی از هم باز میشدن، کلماتی رو بیرون آوردن که مثل زمزمهای مرگبار توی هوای سرد غار پیچید:«نه... نیازی نیست کسی رو قربانی کنی.»
فاصلهی بینشون رو کمتر کرد و با صدایی که بهآهستگی گرمی و خنکی نفسش رو با خودش میآورد، گفت:«وقتی منو بین مردم ببری، انرژی اونها به من منتقل میشه. تو لازم نیست هیچ کاری انجام بدی.»
با لحن مرموزتری ادامه داد:«اما... تا قبل از اون...»
سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد، که ناگهان نامجون با صدای آرام و آمرانهای زمزمه کرد:«تا قبل از اون... باید نفستو به من بدی.»
جونگکوک از شنیدن لحن سرد و کلمات عجیب نامجون مو به تنش سیخ شد. نامجون نفسش رو میخواست؟ اما برای چی؟ اگه قرار بود نفسش رو به اون روح قدرتمند بده پس خودش چطور نفس میکشید؟
وزش باد سردی از سمت اقیانوس رو حس کرد که مثل لمس سر انگشتهای جسمی یخ زده روی تیغهی کمرش نشست. بیاراده نفس توی سینهاش حبس شد چون نمیخواست اون رو به نامجون بده. حس میکرد بازیچهی دست روح گنجینه شده و اگه با این کار موافقت کنه آخرین نفسش رو میکشه!
چشمهای درشت و تیرهاش میلرزید و بدن نحیفش توی هم جمع شد. هوایی که توی سینهاش نگه داشته بود، ریهاش رو به سوزش انداخته و رنگ صورتش مدائم قرمزتر میشد اما چهرهی نامجون سرگرم شده به نظر میرسید. مرد به جونگکوک نزدیکتر شده و درست مقابل صورتش با نگاهی برُنده و تمسخری آشکار، قرار گرفت. میدونست در آخر این بازی صبر رو میبره و فقط منتظر لحظهای بود که جونگکوک جا بزنه. چشمهاش نوید شکستی نزدیک رو به دزد دریایی جوان میداد و مقابله باهاش غیرممکن به نظر میرسید. در نهایت جونگکوک با فشار و صدای بلندی که توی غار پیچید، تمام هوایی که توی سینه نگه داشته بود رو رها کرد.
نامجون با بی حوصلگی و نگاهی سرد به جونگ کوک خیره شد دستش رو به سمت کمر باریک و ظریف دزد دریایی جوان برد و با یک حرکت راحت اون رو از زمین بلند کرد.
جونگکوک با چشمهایی ترسیده به صورت بیاحساس نامجون خیره ،شد ولی جرئت هیچ واکنشی نداشت.
نامجون اون رو درست جلوی صورتش نگه داشت و چشمهاش مثل تیغههای تیزی به چشمهای لرزون جونگکوک دوخته شده بودن.
با لحنی که بیشتر به زمزمهای تهدیدآمیز شبیه بود گفت:«اگه نمیخوای نفست رو بهم بدی همین جا دخلت رو بیارم؟»
سکوت سنگینی بینشون حکمفرما شد. جونگ کوک خشکش زده بود و چشمهاش هنوز از وحشت پر بود اما نامجون بدون هیچ تغییری توی نگاه برنده و بیرحمش صورتش رو به صورت جونگکوک نزدیکتر کرد و ادامه داد: «باید نفست رو بهم بدی میدونی چی میگم؟ مثل زمانی که یه نفر داره غرق میشه... و سعی میکنی نجاتش بدی.»♡ ‧₊˚ ⋅ ౨ৎ ‧₊ .ᐟ
𝚃𝚎𝚕𝚎𝚐𝚛𝚊𝚖 : @𝚂𝚑𝚊𝚍𝚘𝚠𝚎𝚍𝚛𝚎𝚊𝚕𝚒𝚝𝚒𝚎𝚜
YOU ARE READING
Ghosted Treasure
Fanfictionاین داستان درمورد جونگکوک، دزد دریایی جوانیه که در پی ثروت و قدرت، صندقچهی گنجی رو دزده غافل از اینکه یک روح محافظ از اون گنج مراقبت میکنه! "صندوقچه تکون کوچیکی خورد و همون لحظه صدای نالهی خفیفی از اعماق غار بلند شد؛ مثل صدای نفس آخر کسی که قر...