_____________________
دلتنگ چهره ای شده ام که نمیدانم خاک با او چه کرده است...
_جئون جونگکوک_
_____________________بلخره رسید!
روزی که جونگکوک جلوی چشماش تهیونگشو تقدیم خاک میکنه...الان چرا باید به جای جونگکوک تهیونگ در آغوش خاک سرد باشه؟
لبه ی قبری نشست که روش "کیم تهیونگ" حک شده بود...دستش رو روش کشید...بعد اون گریه ها توی بیمارستان جونگکوک 3 هفته توی کما بود...شوک بدی بهش وارد شده بود...
برای همین نتونست چهره ی پسرش رو قبل دفن شدنش ببینه...
_تهیونگا؟جات خوبه؟سردت نیست؟
همینطور که روی خاک دست میکشید لبخند تلخی زد...
کنار قبر تهیونگ دراز کشید و یه دستش رو زیر سرش گذاشت و دست دیگش رو روی آن سنگ سر میکشید...
با تصور اینکه الان پسرش درآغوششه...
_زندگی جونگکوک؟تو که میدونستی دلیل نفس کشیدنمی پس چرا ترکم کردی؟الان چجوری نفش بکشم؟...زندگی من سردت نیست؟اون زیر بدنت از فشار خاک درد نمیگیره؟
بوسه ای روی سنگ سرد گذاشت و سرش رو عقب کشید و بلخره اولین قطره ی اشکش روی اون سنگ سرد ریخت...
_میشه امشب بیای تو خوابم؟3 هفته ای میشه ندیدمت قلب...دلم برات خیلی تنگ شده...کاش میتونستم برای آخرین بار محکم تر بغلت کنم و محکم تر ببوسمت...
انقدر مشغول حرف زدن با پسرش بود که متوجه نشد نامجون درحالی که اشک هاش روی گونه هاش داره میریزه بهش زل زده...
وقتی جین بهش گفت جونگکوک توی اتاقش نیست و غیب شده اولین جایی که اومد همین قبرستون سرد بود...و درست حدس زده بود جونگکوک پیش پسرش بود...
ولی وقتی دید جونگکوک چقدر عاجزانه کنار سنگ قبر دراز کشید و روش بوسه میزنه...وقتی دید چجوری گریه میکنه و داره با یه سنگ سرد حرف میزنه نتونست اشک هاشو کنترل کنه...
جونگکوک توی این مدت بدجوری شکسته بود...نابود شده بود...حرف نمیزد مگر اینکه میومد پیش تهیونگ...هفته ای یه دو قاشق غذا با اجبار های نامجون میخورد...
خیلی ساکت شده بود...دیگه بحث نمیکرد...فقط سرش رو پایین مینداخت و اشک هاش جاری میشد...
نامجون هیچوقت یادش نمیره که وقتی از کما دراومده بود چه جوری با سختی گفته بود:
"هیونگ!نمیتونم نفس بکشم...(دستش رو گذاشت روی قلبش) اینجا یه چیزی سنگینه...فکر کنم تهیونگ دلتنگم شده میخواد منم ببره پیش خودش...این عالیه"
جلوتر رفت و جونگکوک بلخره با دیدن نامجون از خیالاتش که توش تهیونگ رو کنارش میدید بیرون اومد...
_زیادی رقت انگیز به نظر میام هوم؟حتما الان هرکی رو میشه میگه مرتیکه ی دیوونه داره با یه سنگ سرد حرف میزنه...ولی برام مهم نیست هیونگ....دیگه هیچی مهم نیست...
نامجون روی سنگی که کنار سنگ قبر تهیونگ بود نشست و گفت:
_میدونی...مردم اشتباه فکر میکنن..تو با یه سنگ سرد حرف نمیزنی...تو داری با پسرت حرف میزنی...با دلیل نفس کشیدنت که دیگه نیست...ولی میدونی این یه حقیقته که مردم نمیخوان قبول کنن...وقتی که کنار سنگ قبر عزیزانت میشی و باهاشون حرف میزنی اونا میشنون...شاید نتونن واکنش نشون بدن ولی میشنون...
_یعنی تهیونگ هم حرفای منو میشنوه؟
جونگکوک شبیه بچه های 5 ساله ای که تازه مادرشون رو از دست دادن پرسید و نامجون در جواب لبخند تلخی زد...خیلی تلخ...
_اره جونگکوک...میشنوه!
جونگکوک سر پا ایستاد و گفت:
_ته ته من دوباره فردا میام...منتظرم بمون...
به رو به نامجون کرد و گفت:
_هیونگ بریم؟اگه بمونم دیگه شاید نتونم ازش دل بکنم...
جونگکوک تغییر کرده بود این نامجون رو ناراحت میکرد...
وقتی جونگکوک مادرشو از دست داد تغییر کرده بود و تبدیل شده بود به یه بی اعصاب بد دهن که فقط منتظر بحث کردنه ولی الان...
الان شده بود همون جونگکوک 15 سال ای که همیشه لبخند های خرگوشیش روی لب هاش بود...
_بریم کوک...
هردو سمت ماشین راه افتادند و جونگکوک در سکوت اشک میریخت...
چقدر خسته بود...چقدر دلش میخواد بره پیش پسرش...چقدر قلبش درد میکرد...
_هیونگ به نظرت بدون تهیونگ چیکار کنم؟
سوالی یهویی جونگکوک باعث شد نامجون کمی تعجب کنه...چی باید میگفت؟
_جونگکوکا...تو باید باهاش کنار بیای پسر
_سخته هیونگ...تهیونگ دلیلی بود برای نفس کشیدنم...برای زندگی کردنم...اون تنها امیدی بود که باعث میشد من وقتی میخواستم از اون شرکت لعنتی برگرد خونه با یادش لبخند بزنم...