خونه ی مادربزرگ خونه ی کلنگی ولی قشنگی بود ک مامان بزرگ با حصارای آهنی اونجارو شبیه قفس کرده بود..فقط به خاطر ترس از دزد..طبق معمول قبل از رسیدن به دم در در باز شد آخه مامان بزرگ هرروز ساعت ها مینشست تا من از خم کوچه بگذرم و بیام خونه..وقتی رفتم تو اینبار نیومد دم در استقبالم..تا با اون لهجه ی شمالی بگه..قربانت برم...خسته نباشی..کفشامو درآوردم و رفتم تو..دیدم داره با تلفن حرف میزنه..فقط یه جمله گفت:جلوی بچه ها نمیتونم حرف بزنم...انگار همین ی جمله برای خرااب سدن دنیا رو سرم کافی بوود..آره...مامان رفته بود..
YOU ARE READING
داستان واقعی زندگی من
Randomحدودا ساعت دوازده، یک بعداز ظهر بود که زنگ مدرسه خورد و یه نفس راحت کشیدم اه اصلا حوصله نداشتم دلم میخواست برسم خوونه و به مامان زنگ بزنم دلم واقعا برای صداش تنگ شده بود..دیشب مامانو برده بودن بیمارستان دوباره حالش بد شده بوود..خیلی بد..مامان سرطان...