زندگی من part 2

298 27 6
                                    

خونه ی مادربزرگ خونه ی کلنگی ولی قشنگی بود ک مامان بزرگ با حصارای آهنی اونجارو شبیه قفس کرده بود..فقط به خاطر ترس از دزد..طبق معمول قبل از رسیدن به دم در در باز شد آخه مامان بزرگ هرروز ساعت ها مینشست تا من از خم کوچه بگذرم و بیام خونه..وقتی رفتم تو اینبار نیومد دم در استقبالم..تا با اون لهجه ی شمالی بگه..قربانت برم...خسته نباشی..کفشامو درآوردم و رفتم تو..دیدم داره با تلفن حرف میزنه..فقط یه جمله گفت:جلوی بچه ها نمیتونم حرف بزنم...انگار همین ی جمله برای خرااب سدن دنیا رو سرم کافی بوود..آره...مامان رفته بود..

داستان واقعی زندگی منWhere stories live. Discover now