Izzy ~~~>
د ا ن هری
آهی از روی خستگی کشیدم،روی زمین سخت نشستم. عرق از روی پیشونیم میریخت و موهام خیس شده بود. هوا سرد بود و باد بدی میوزید اما من توی گرما بودم.
چشمام رو بستم،سعی کردم نفسام رو درست کنم.
'هری من چیزی درباره ی اینکه اون گم شده نمیدونم.'
صداش توی مغزم اکو شد.
'چرا فکر میکنی من اونکارو انجام دادم؟'
طعنه رو میتونستم توی جمله هاش بفهمم.
'چرا بهم اعتماد نداری؟'
خودم رو میتونم احمق ببینم به خاطرش.
'این چه جور رابطه ایه که باهات دارم وقتی بهم اعتماد نداری؟'
واقعا من با فکر کردن بهش دارم چیکار میکنم؟ چرا دارم خودمو زجر میدم؟
'باید بفهمی منو برای چی میخوای. واقعا منو برای چی میخوای؟ سکس؟'
حرفاش زهر هستن. واقعا فکر میکنه برای چیزی که ارزش هیچ چیزی رو نداره میخوامش؟ اون نمیدونه من به خاطر عشق میخوامش. من میخوام قلبشو داشتم نه چیز دیگه اشو. من میخوام اونو داشته باشم،من میخوام برای همیشه اونو پیش خودم داشته باشم. پس چرا دارم فکرشو میکنم؟ چرا دودلم؟
بلند شدم،نفسمو با قدرت بیرون دادم و دوباره شروع به دویدن کردم. پاهامو با قدرت روی زمین آسفالت و سخت میزاشتم،میزاشتم عصبانیت و ناراحتی از این طریق از بین برن.
واقعا توی این سه سال اون چی درباره ام فکر کرده؟ عوضی؟ یه حروم زاده که فقط برای سکس و لذت جنسی با همه میگرده؟
پوزخند زدم و از حرکت ایستادم. قفسه ی سینه ام سریع بالا و پایین میرفت. به طرف زمین خم شدم و دستام رو روی زانو هام گذاشتم. نفس کشیدن با فکر کردن به اینکه دوست دخترت بهت حرفای زهر مانند زده شاید یکم سخت باشه.
بدون اینکه نفس بکشم شروع به خندیدن کردم. چه خنده ی تلخی! مطمئم اگه کسی منو ببینه فکر میکنه مشکلی دارم. آره،مشکل قلبی دارم!
موبایل داخل جیبم روی ویبره رفت و من زیر لبم لعنت فرستادم،از جیبم در آوردم و در حالی که سعی میکردم نفس بکشم مخطب رو دیدم و بعد با دیدن اسمش ابرو ام رو بالا دادم.
"زین؟" با ناباوری و بدون نفس گفتم.
"هی ام.. هری! مزاحم شدم؟" صداش خشک بود و یه جورایی لحجه ی انگلیسیش بیشتر مشخص میشد.
"ام... نه--داشتم میدویدم." جواب دادم،منتظر شدم حرفی بزنه. به نظرم اون صداش یکم عجیب به نظر میاد--و اون بعد از یک ماه بهم زنگ زد!
YOU ARE READING
Who Killed My Mother? || H.S
Fanfictionرانی درد های زیادی رو تحمل کرده. در شش سال اول زندگیش مجبور به تحمل دعواهای خانواده اش بوده، مادرش جلوی چشمش از بین رفت، با کسی غریبه بزرگ شد و هیچ دوستی کنارش نداشت. حالا پانزده سال از قتل مادرش گذشته، اون لندن اومده و جایی میخواد کار کنه که روی پر...