Justin Bieber Ft. Halsey - The Feeling
با انگشتش به میز اشاره کرد تا بشینم ، لبامو خیش کردم و با پاهای لرزون روی عسلی نشستم ، یه جور سرما بدنم رو به لرزش انداخته بود . از طرفی با نشستن هری روی مبل روبروش این سرما چندین برابر افزایش پیدا کرد
امشب همون شبی که مدت ها ازش میترسیدم و ماه ها بود ثانیه شماری نرسیدنش رو میکردم ، فاصلمون به اندازه ای بود که زانوهام گرمای پاش رو حس کنن و درک کنم چشمای رنگیش در حقیقت سبز خالصه.
''از کجا باید شروع کنم''
زانوهام رو گرفت و منو از ته میز به لبه میزکشوند
''شب اول''
به سختی گفتم و سعی کردم توی چشمای یخیش نگاه کنم .پوزخند نفس گیری زد و ادامه داد
''توی فرهنگ هند و هر ماه گرفتگی یه معنی میده ، البته که...خیلی از ادما ارتباطش دادن به نظریه ی لعنتی تناسخ''
بطری مشروب رو از کنارم برداشت و لیوانشو با مایع زرد رنگی پر کرد
''ماه گرفتگی روی شونت ، هر ۴۰۰ سال یه بار روی بدن دخترایی که در معرض اون ماهگرفتگی قرار میگیرن کشیده میشه ، تفسیرای مختلفی داره...خیلیا میگن کسایی که از روی تصادف باهاشون تماس جنسی پیدا میکنن ، در اصل به گذشته یا اینده ی هم مربوطن یا یه همچین چیزی''
تصاویر مبهم توی کتاب از جلوی جشمم رد شد ، مایع توی لیوان رو سر کشید و لیوان شیشه ای رو کنارم روی میز کوبوند ، باعث شد به عقب بپرم ولی این بار زانوهام رو محکم تر از بار قبل گرفت. انگار که این جملاتش ابهاماتم رو بیشتر میکردن ، خب در نهایت چه چیزی باعث میشه که انقدر حال و بیحال باشه ،یه روز چنان درو کوبید که چهار ستون بدنم به لرزش افتادن و بار دوم توی بار.....
هر چقدر که اون انرژی بینمون از اولین بار تا الان خیلی تغییر کرده ولی اون شوکی که از لمس انگشتای بلندش با پوستم بهم دست میده ثابت مونده''منو وادار به کاری نکن که نمیخوام انجام''
و این بار بالاخره دست از نگاه کردن به پاهام و دستام برداشتم
چشماش، توی چشماش نگاه کردم خشن تر از چند دقیقه پیش بود پس اجازه دادم روم تاثیر بزارن و دست از عقب رفتن بردارم
انگار که بین اون سبز تیره رنگی که مردمک چشمش رو رنگ کرده بود، حاله هایی از رنگ های مختلف دیده میشد شاید بخاطره همین بود که هر چقدر دقت میکردم نمیتونستم رنگشو تشخیص بدم
''همین جا بشین''
انگشتای بلندشو روی پاهام کشید و در اخر از روی صندلیش بلند شد ، یه حسی داشت بهم میگفت اون الان پشت سرم داره حرکت میکنه ، میخواد کاری کنه ولی بر خلاف تصوراتم صدای باز شدن در کابینت رو شنیدم و نزدیک ترین کابینت ۸ فیت اونطرف تر بود
''ودکا میخوری یا ویسکی؟''
در حالی که سعی میکردم از نزدیک نبودنش استفاده کنم و نفس بکشم صدای عمیقش منو دوباره به فضای تاریک اتاق برگردوند
''من...نمیخورم''
اب دهنم رو به سختی قورت دادم و دسته ای از موهام رو پشت گوشم زدم
''ودکا میخوری یا ویسکی''
و دوباره گذاشتم سکوت به جام صحبت کنه ، تنها چیزی که میدونم اینه که باید نوشیدنی الکلی باشه ، من حتی فرق بینشون رو هم نمیدون
اون حق داره در صورت هر گونه گله مندی که از تو داره تنبیهت کنه' (یکی دیگه از قوانین) ، فقط دنبال کلمات میگشتم تا پیداشون کنم و به زبون بیارم ، صدای بسته شدن درب چوبی رو که شنیدم نفسم رو بیرون دادم و دست از فکر کردن و انتخاب کلمات برداشتم
''غرور و خود سر بودن تا یه اندازه ای قابل قبوله''
داستان از نگاه هری
بار ها و بار ها توی ذهنم تصور این رو کردم که اگر بار دیگه ای وجود داشته باشه و جوابم رو نده از راه خودم عمل میکنم ، طوری که پاهاش رو لمس میکنم و نبضش میلیون ها بار توی ثانیه میزنه یا حتی زمانی که چشماشو ریز کرده بود و چشامو نگاه میکرد ،. همه اینا .دارن به طرز وحشتناکی برنامم رو به هم میریزن
هیچ حرف لعنتی نمیزنه ، این کنجکاو تمر میکنه تا راجع به گذشتش بدونم در همین حال منو به سمت جنون میکشونه
انگشتام رو بین ران پاش کشیدم و به پایین اوردم ،
شاید هر کس که اونو توی این وضیعت ببینه فکر میکنه که من دارم شکنجش میدم . طوری صورتش قرمز شده وپلکاش رو روی هم فشار داده انگار اگر توانش رو داشت همین الان میدویید و از اتاق بیرون میرفت ولی اون الان کاملا در کنترل من هست
''باید چی.. بگم''
انگشتام رو از بین پاش کنار کشیدم و توی صورت قرمزش نگاه کردم
همینه..
یک قدم به مقصدم نزدیک تر شدم
-
YOU ARE READING
1970
Fanfictionداستان ها هرگز به پایان نمی رسند راوی معمولاً صدایش را در نقطه ای جذاب و هنرمندانه قطع می کند کلاً همه اش همین است . - جی دی سلینجر Harry Styles Fan Fiction Copyright © 2015 /2017 dibahs