"حرف زدن راجب معلمم بسه، چرا روی استعداد های تو کار نکنیم تا قویتر بشن؟"
لویی پیشنهاد داد و لبخند زد وقتیکه من با هیجان سرمو تکون دادم. اون منو برد توی کلبه و چندتا وسیله که خیلی شکستنی نبودن برداشت و منو به طرف میز آشپزخونه راهنمایی کرد تا سعی کنم تکونشون بدم. وسیله ها یه خودکار، کتاب، و یه بالش که از روی کاناپه برداشته بود، بودن. لویی روبروی من نشست و یه لبخند تشویق کننده بهم زد قبل اینکه به وسیله ها اشاره کنه.
"تک تک به طرف من حرکتشون بده"
من لبمو گاز گرفتم و روی هرکدوم تک تک تمرکز کردم، اول خودکار. همون حسی که وقتی بشقابو گرفتم داشتم بهم دست داد: رشته های باریک نامرئی از من به هرچیزی توی اتاق متصل شدن. وقتی سعی کردم از اراده ام برای تکون دادن خودکار استفاده کنم حس کردم یه موج از نیرو از من خارج شد و خودکار به راحتی از بالای میز مستقیم به طرف دست منتظر لویی حرکت کرد. کتاب و بالش هم همینطور، اینکار برای من به نظر زیادی آسون میومد وقتی اونا هم به راحتی خودکار به طرف دوست پسرم (ای باااابااااا) سر خوردن.
"انگار به اندازه کافی استعداد ذاتی برای انجام این داری"
لویی خندید.
"این قسمت آسونش بود. حالا سعی کن متوقفشون کنی"
با یه حرکت ساده مچش خودکار به طرف من حرکت کرد، و با یه نگاه خیره من اون چند اینچ دورتر از جایی که لویی حرکتش داده بود متوقف شد. فاصله کتاب کمتر بود و من خندیدم وقتی لویی حتی نتونست بالش رو بخاطر نیروی من که هلش میداد عقب تکون بده.
"بس کن، تو داری تقلب میکنی!"
لویی خندید قبل اینکه خودکار رو برداره و با بازیگوشی به طرف من پرت کنه، که من با ذهنم سریع به چپ چرخوندمش و پرتش کردم روی زمین.
"من تقلب نمیکنم"
با لویی مخالفت کردم قبل اینکه احساس کنم بینیم بخاطر احساس عطسه ای که به وجود اومد جمع شد.
چند ثانیه بعد توی آستینم عطسه کردم، اما چیزیکه سورپرایزم کرد این بود که بدنم یهو به طرف سقف شناور شد انگار که نیروی جاذبه دیگه وجود نداشت. چشمای لویی گشاد شده بودن وقتی من به بالا رفتن ادامه دادم، لبه میز از دستام رها شد و نتونستم خودمو متوقف کنم. اون سریع دویید طرفم تا دستمو بگیره، انگار یه بالون بودم. دهن لویی از تعجب باز موند وقتی دید بقیه وسایل آشپزخونه هم با من شناور شدن. (فاااک، یاد هری پاتر افتادم وقتی عمه مارج رو باد کرد😂😂)
"نرو!"
من با ترس جیغ زدم، لویی خندید وقتی داشت تظاهر میکرد داره دستمو ول میکنه و باعث شد من بالش رو به طرف سرش پرت کنم که بدون آسیب رسوندن بهش برخورد کرد.
"چجوری باید بیاریمت پایین؟"
اون شوخی کرد، اما من واقعا ترسیده بودم. اگه هروقت که عطسه کنم این اتفاق بیافته باید چیکار کنم اگه بابا اطرافم باشه؟ چجوری باید جلوی شناور شدنم رو بگیرم؟
جواب سوال لویی وقتی دوباره عطسه کردم پیدا شد، اون باعث شد من و همه وسایل آشپزخونه که داشتیم پرواز میکردیم برگردیم سرجامون، انگار که اتفاقی نیوفتاده. من افتادم توی دستای لویی، چشم های آبیم گشاد شده بودن و به چشم های لویی خیره شدم وقتی نمیتونستم حرف بزنم.
"حدس میزنم باید روی این کار کنیم، هوم؟"
لویی وقتی داشت منو میذاشت پایین پوزخند زد، چشم های من هنوز گرد بودن و به اطراف آشپزخونه نگاه میکردم.
بابا مثل همیشه اواخر غروب از سرکار برگشت، و وقتی هوا تاریک شد لویی بهم گفت باید به ریفت برگرده و بهم با یه بوسه روی پیشونی قول داد که یه روز منو میبره.
اون بهم کمک کرد لباس بیرونم رو با لباس راحتی عوض کنم و برم توی تخت. لویی روم پتو کشید و تک تک قسمت های صورتم رو که بخش های مورد علاقه اش صداشون میکرد رو بوسید، که در آخر به بوسیدن تمام صورتم ختم شد. من ریز ریز خندیدم وقتی برای بار چهارم یه بوس خیس روی گونه ام گذاشت، آروم به عقب هلش دادم.
لویی یکی از دست هام رو گرفت و بوسید و برام یه شب خوب رو آرزو کرد قبل اینکه بره طبقه پایین و به طرف خونه اش بره. من لبخند زدم وقتی یه پروانه طلایی از نور رو دیدم که از هیچ کجا ظاهر شد و روی درهای شیشه ای نشست، زیر نور ماه بال هاش میلرزیدن و سوسو میزدن. تا زمانیکه چشم هام رو ببندم و بخوابم به نگاه کردن بهم ادامه داد.
شب بخیر لویی.
*****************************
دوتا خل و چل خوردن بهم :-\رای و کامنت لطفا گایز
ال د لاو. لیلز❤
YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...