لویی که دو تا بستنی دستش بود؛سمت هری رفت. یکی از بستنی ها رو به هری داد و بستنی خودش رو با لذت خورد.
-تو چرا انقدر خوشحالی؟
-چون بستنی دوست دارم.
لویی گفت و شونه هاش رو بالا انداخت.-این همه خوشحالی به خاطر یه بستنی؟
-وقتی انتظار افتادن اتفاق خوب رو نداشته باشی؛راحت تر خوشحال می شی.
-این جوری به یکی از اون آدمای الکی خوش که همیشه تو بدبختی خوشحالن، تبدیل نمی شی؟
-اشتباه نکن. من به جای این که از زندگی توقع داشته باشم،از خودم توقع دارم.
-خوب این یعنی چی؟
-یعنی من همیشه از خودم توقع دارم و تلاش می کنم تا به چیزایی که میخوام برسم؛ولی همیشه از لحاظ روحی خودم رو برای افتادن بدترین اتفاق ها آماده می کنم. تو اگه انتظار بدترین اتفاق رو داشته باشی؛اگه اتفاق افتاد اونقدر که بقیه رو تحت تاثیر قرار می ده،تو رو آزار نمی ده. و اگه به جای اون یه اتفاق خوب کوچک افتاد؛خیلی خوشحال می شی. حالا اگه انتظار بهترین اتفاق ها رو داشته باشی؛اتفاق های خوب کوچک به چشمت نمی یاد و اتفاق های بد نابودت می کنن.
YOU ARE READING
why are you so happy?
Fanfiction-تو که اسمم رو می دونستی؛پس چرا پرسیدی؟ -شاید چون دوست داشتم باهات حرف بزنم! -تو چرا انقدر خوشحالی؟ هری هر بار که با لویی صحبت می کنه؛این سوال رو ازش می پرسه. و لویی هم هربار یه جواب جالب می ده. شاید بد نباشه یه نگاه به جواب های لویی بندازید. cover...