داستان از سوم شخص
رئیس بهم نگاه کرد ..
رئیس: اون داره مزاحم کارمون میشه .. انگار یک چیز های فهمیده
با عصبانیت دستشو کوبند روی میز این باعث شد که که وسایل روی میز یکم جا به جاشن ... بعد به جاستین نگاه کرد
رئیس:ترتیبشو میدی
جاستین یک نگاه بی احساسانه به رئیسش کرد ...
جاستین: قول می دم دیگه نزارم بیشتر از این بفهم
رئیس یک نیشخند زد ... و با رضایت توی نقشه هایی که کشیده بود غرق شد
________
داستان از نگاه هری
داشتم با استاد اسنو خوشبش می کردم و از راه رو رد می شدیم ... یک دفعه شنیدیم یکی نگهبان فریاد زد ... دوییدم طرف صدا .. دیدم 3 تا نگهبان افتادن زمین .. نبزشون گرفتم ..به جان اسنو نگاه کردم
هری:مردن
استاد اسنو:صدای فریاد الان می اومد پس یعنی قاتل هنوز اینجاست...
یک اخم کرد ...که یک دفعه افتاد ..دوییدم طرفش ولی قبلش یکی چاقو گرفت جلوم ... باور نمی شد اون کیه؟
هری:لرررد بیبر
جاستین یک نیشخند زد .
جاستین:نباید به چیز های که به تو مربوط نمیشه سرک بکشی ..
شمشیرم در اوردم ..
هری: می دونستم داری بهش خیانت می کنی
جاستین:نه من این کار نمی کنم ... من دارم ازش محافظ می کنم ..
بعد شمشیرشو انداخت
جاستین:الان از زندگی تو دارم محافظت می کنم...
داد زد نگهبان نگهبان ...
با تعجب نگاه کردم نگهبان ریختن ...
جاستین داشت نقش بازی می کرد ...
یک دفعه یک صدا اشنایی ببین نگهبان امد
لویی: هری ...
اون شوک شده بود
لویی: باورم نمیشه ..
نگهبان شمیشیرم گرفتن دستم از پشت گرفتن ...بعضی هایشون کمک کردن جاستین بلند شه با نفرت نگاه ش کردم...
وقتی نگهبان می خواستن منو از بغل لویی ببرن سرم انداختن پایین ...
لویی زیر لب گفت: من بهت اعتماد کردم ..
شب:
توی سلولم بودم .. و هی باخودم مرور می کردم .. چرا ؟ چرا نگفتم کار من نبود؟ چرا نگفتم کار اون بود ..به دیوار تکه دادم ... ازش متنفرم ...ظرف ابم پرت کردم ... من اعتماد لویی کور کردم .. که صدا اشنایی امد ...
فلورا: فرمانده لویی بهم گفتن که برایشون غذا ببرم ...
بعد صدا کفش هایش امد ... به فلورا نگاه کرد .. اون غذا هل داد توی سلول
هری:من هیچی نمی خورم
یک اخم کردم .. اون اصلا توجه نکرد برگشت طرف نگهبان ها فلورا:فرمانده لویی گفتن بهتون بگم که برید توی اتاقش
نگهبانامد چیزی بگه .. که بلند گفت:خودم می دونم من قرارازشون مراقبت کنم ... یادتون نره من یک سرخپوستم ...
این گفت و به دیوار تک داد .. نگهبان شونه هاشون بالا اندخت ... یک نگهبان کلید بهش داد و اتاق تخیل شد ... سرم روی پا هایم گذاشتم ... یهو صدای کلید امد .. سرم بالا اوردم به فلورا نگاه کردم
هری: داری چی کار می کنی؟
فلورا :فرار کن
در باز کرد ...بلند شدم
هری:من فرار نمی کنم
چشمهایش توی حدقه چرخوند .. امد طرفم گوشم گرفت ..با خودش برد ...
هری : اییییی ...
فلورا : هیسس ...دنبالم بیامی دونم خیلی دیر ببخشید ...😢😢😢
چه طور؟ 😄😄😄
راستی درست شود حالت نوشتاریم؟
YOU ARE READING
Prince and Princess (complete)
Historical Fictionاون دختر منو شیفته خودش کرد ....روز به روز من عاشق تر از روز قبل می کرد ...من این دوست داشتم ...این حس عجیب ... توی این کاخ می خوام کنارتو باشم تا اخر عمرم....