(a little bit sweet warning🍉)
لویی روی زمین دراز کشیده بود و پاهاشو به دیوار تکیه داده بود و پاپی کوچیکشو روی سینش داشت.
هری بعد از یه هفته خونه موندن و تر و خشک کردن لویی، بالاخره راضی شده بود سر کارش برگرده و لویی دوباره حال دپی داشت.
حتما باید یه کاری برای خودش پیدا میکرد...باید جایی مشغول میشد.نمیتونست تمام ساعت های اول روز های بقیه زندگیشو واسه انتظار برای برگشت هری تلف کنه.
شماره ی هری رو گرفت و منتظر موند.اون معمولا موقع کار گوشیشو خاموش میکرد پس وقتی الان خاموش نیست یعنی اون داره برمیگرده._هی لو!داشتم بهت زنگ میزدم.
_داری میای؟
_آره...حاضر شو با هم میریم بیرون.
_نه...بمونیم خونه...
_کام آن...یه برنامه دارم.
_جدی؟چجوری لباس بپوشم؟
_یه چیز راحت و گرم...و کتونی.
_میخوایم بدویم؟هری مرموزانه خندید:
_زود حاضر شو لاولی...یه ربع دیگه میرسم.
هری تماس رو قطع کرد و لویی قلت زد و از جاش بلند شد.
حاضر شدنش زیاد طول نکشید.هری گفت یه چیز راحت پس احتمالا شاید فقط قدم بزنن.
حتی زحمت نکشید که موهاشو درست کنه و کلاه سویی شرتشو گذاشت.
وقتی بند کتونی هاشو میبست یه تکست دریافت کرد که میگفت پایین منتظرم.
چراغ هارو خاموش کرد و به زور کارامل رو پی نخود سیاه فرستاد تا دنبالش نکنه و از خونه بیرون رفت.
فاصله ی خیابون تا ماشین هری رو دوید و خودشو پرت کرد تو._امشب چقدر هوا خوبه!دیگه بهار نزدیکه...
گفت و جلو رفت و گونه ی هری رو بوسید.
_اهوم...خب آماده ای بریم؟
_آره...خب رانندگی هری مدت زیادی طول کشید و هوا داشت تاریک میشد.
لویی به جاده هایی که ازش میگذشتن نگاه میکرد و مدام سوال میپرسید:_من حق دارم بدونم کجا میریم...آخه شاید تو داری منو میدزدی این حقمه که بدونم!...چرا داریم از شهر خارج میشیم؟...چرا انقدر عجیب شدی!؟...اتفاق بدی افتاده؟داریم میریم دانکستر؟برای لاتی یا بچه اتفاقی افتاده؟
_اوه خدای من...لویی انقدر سوال نپرس!یکم صبر کن...هری به موبایلش که در حال زنگ خوردن بود جواب داد و لویی دست به سینه و با حالت قهر روشو برگردوند.
_هوم؟...همه چی آمادست؟...ما رسیدیم.
لویی به اون مکالمه ی کوتاه گوش داد و قبل از این که بتونه سوال بپرسه هری ماشین رو متوقف کرد.
_پیاده شو عزیزم.رسیدیم.
لویی از پنجره بیرون و تقریبا به هیچ جا نگاه کرد.
_اینجا؟
_آره.
_ما تو یه جاده ایم.
_درسته...پیاده شو.لویی با تردید پیاده شد و هری بعد از اون، بعد از این که دکمه قفل و دزدگیر ماشین رو فشرد دستشو گرفت و به سمت راه باریکه ی جنگلی که از سمت درخت ها به فضای باز میرسید راهنماییش کرد.
_شمع.
لویی اسم چیزی که میدید رو گفت و به راهی که شمع ها بین درخت ها روشن کرده بودن اشاره کرد.
_شمع...خب این ایده ی من نبود.
هری گنگ و نامفهوم جواب داد.
لویی تصمیم گرفت دیگه سوالی نپرسه چون اصلا جوابی نمیگرفت.
فقط مدتی تو راهی که شمع ها براشون درست کرده بودن جلو رفتن..._اون چیه....
لویی به انتهای راه اشاره کرد.
بعد از پشت سر گذاشتن درخت ها الان تو یه دشت وسیع با پوشش سبزه بودن و آخر راهی که شمع ها نشون میدادن به یه حجله مانند سفید و حریری میرسید که اطرافش پر گل سفید و بی نهایت شمع بود که تو تاریکی شب مثل یه قصر آینه میدرخشید._اوه...بیا ببینیم چیه؟
لویی با هر قدمی که نزدیک میشد پیکر یه نفر رو واضح تر میدید.
و حالا درست تو چند قدمیش لویی فهمید که اون مرد مسن با لباس بلند سفید و یه کتاب با جلد سرخ کشیشه._هری...
لویی با شگفتی و به سختی بین نفس نفس زدناش زمزمه کرد.
_فکر کنم باید اونجا وایسیم عشق من.
هری به جایگاه اشاره کرد.
لویی جلوی دهنشو گرفت و به شیرینی خندید._دیوونه!دیوونه!تو دیوونه ای هری!
هری لبخند زد و دست لویی رو گرفت و با هم به طرف جایگاه رفتن و رو به روی هم ایستادن.
دست هاش از هیجان میلرزیدن و چشم هاش به غیر از اون دوتا گردی سبز چیزی نمیدید.
مطمئن بود الان تو بهشت ایستاده..._هی مارو هم نگاه کن نیم وجبی.
و صدای شلیک خنده ها.
لویی به گوش هاش شک کرد چشم گردوند و به چشم هاشم شک کرد.
لاتی و شوهرش با لبخند جلوتر میومدن و کنارش دوقلوها و کریستال و آنه و لیام و زین و حتی النور و نایل که دنیا رو روی شونه هاش گذاشته بود و زنی که که کنار زین قدم برمیداشت و بهش شبیه بود و چندین نفر دیگه از خانواده و دوست های هری..._شوخی میکنی...
هری به لحن متعجب لویی خندید:
_حواست این طرف باشه لاو!
لویی سرشو برگردوند و کشیش شروع به خوندن خطبش کرد...لویی دوباره با همون لحن گفت:
_شوخی میکنی...
_اینطور به نظر میاد؟لویی خندید:
_این یه شوخی قشنگه!
چشماش پر از اشک شده بودن.انواعی از احساسات مختلف بهش هجوم آورده بودن و گیج و خوش حال بود...خیلی خوش حال.
_گوش کن چی میگه لویی!
لویی حواسشو به حرفای کشیش داد و لیام و زین طبق خواست قبلی هری از بین جمع نزدیک تر اومدن و به عنوان ساقدوش پشت سرشون ایستادن.