نایل:خیلی خب,زین تو پاهاتو بذار دو طرف پاهای استایز،لویی تو هم سمت راستش,کنار کتفش وایستا.
وقتی جایی که گفته بود وایستادم ,خودش هم اومد رو به روم و همونجور که یه چیزایی زمزمه میکرد,دستاشو سمت من و زین دراز کرد.
نایل:به چیزی فکر نکنین،هر اتفاقی افتاد دستهای منو ول نکنین,ممکنه یکم بهتون فشار بیاد ولی تحمل کنین,سعی میکنم زود تمومش کنم.خوبی استایلز؟
یه نفس عمیق کشید و سرشو تکون داد و چشماشو بست.دوست داشتم بهش بگم که اگه دوست نداره میتونیم همینجا تمومش کنیم ولی نمیتونستم دهنمو باز کنم.
زمزمه های نایل خیلی اذیتم میکرد،حس میکردم دارن روی مغزم خط میکشن،خیلی آزار دهنده بود و بعد چند دقیقه وقتی صدای ناله ها دردناک و گریه های استایلز شروع شده اوضاع خیلی بدتر شد...
از درد به خودش میپیچید ولی نمیتونست بلند شه,انگار به زمین چسبیده بود.نایل هم بدون توجه به التماس های و درد کشیدن استایلز داشت به زمزمه هاش ادامه میداد...
تحمل دیدن استایلز تو اون وضعیت و زمزمه های نایل خیلی داشت سخت میشد و از طرف دیگه جوری فشار بهمون وارد میشد که خیلی سخت دست همدیگه رو نگه داشته بودیم...
زین:نایل....تمومش کن...دیگه نمیتونم...نااایل!
نایل:فقط چند لحظه...یکم تحمل کن...الان ....تموم میشه....
محکمتر دست نایل و زین رو گرفتم که حس کردم استایلز داره از زمین جدا میشه...
بیحال و آروم از زجه ها و گریه ها و تلاشش برای بلند شدن کم کم به سمت بالا کشیده شد و پیراهنش،دقیقا روی قلبش کم کم خونی شد...
با ترس به خون روی پیراهنش نگاه کردم و سریع گفتم:نایل!داره آسیب میبینه!
نایل:خودم دارم میبینم!چند لحظه...سه...دو...یک...دستاتونو ول کنین!
به محض اینکه دستامونو ول کردیم با فشار پرت شدیم روی زمین.با ناله سرمو مالیدم و سریع بلند شدم و روی زانو رفتم سمت استایلز.
بدن بیهوشش رو گرفتم تو بغلم و با استرس گفتم:نایل؟چرا بیهوش شده نایل؟خون ریزیش رو بند بیار دیگه!
با لبخند رو زمین نشست و نفسشو فوت کرد بیرون و سرشو تکون داد.
نایل:همون موقعی که از زمین جدا شد خون ریزیش رو بند آوردم.الانم حالش خوبه,یه چک بزنین توی گوشش بیدار میشه,چیزی نیست!
نگران سعی کردم لبخند بزنم، نفسمو فوت کردم بیرون و موهای خیسشو از تو صورتش کنار زدم.
لویی:ممنون نایل،کمک بزرگی بهش کردی.
نایل:قربانت!
زین:چرا خون ریزی داشت؟
سرمو تکون دادم و زل زدم بهش که با یه نفس عمیق لبخند کوچکی زد و آروم گفت:اینکه میگن قلبش رو شکستن حقیقت داره.قلبش شکسته بود,البته از نظر پزشکی چیز مهمی نیست! همین الانش داره ترمیم میشه ولی جای زخمش،همیشه براش میمونه.
کلوم:جای خالیشو حس میکنه مگه نه؟
نایل:صد در صد!میدونه یه تیکش نیست,ولی خوبیش اینه که نمیدونه چی کم داره!
با دلسوزی و احساس بدی صورتشو نوازش کردم و از حس کردن صورت خیس از اشکش قلبم درد گرفت...قرار بود تموم عمرش رو جوری زندگی کنه که همیشه یه کمبودی رو حس کنه که نمیدونه چیه و چجوری باید پرش کنه!
لویی:باید تموم تلاشمونو بکنیم،کسی رو براش پیدا میکنیم که جوری اون قسمت باقیمونده ی قلبش رو پر کنه که کمبودش رو حس نکنه.
اسکات:من یه نفرو میشناسم...خیلی بیشتر از حدی که دیمن حتی بتونه تصور کنه,استایلز رو دوست داره!خیلی وقته منتظر یه فرصته!
لبخند کوچیکی زدم و سرمو تکون دادم.
لویی:خوبه,فعلا بهتره ببریمش تو اتاقش تا یکم استراحت کنه.
اسکات سریع اومد جلو و استایلز رو از بغلم گرفت و رو دستاش بلندش کرد که نایل سریع بلند شد و گفت:وایستا,یه لحظه وایستا ببینم!
اخم ریزی کردم و رفتم نزدیک تا ببینم چی شده.نایل اول یکم چشم و گوشش رو چک کرد و بعد یه قدم رفت عقب.
نایل:نچ!اینجوری نمیشه!
لویی:چی شده؟
بدون اینکه چیزی بگه رفت جلوتر و یهو محکم زد تو گوش استایلز که بچه هول و نفس نفس زنون تو بغل اسکات هنگ , بهوش اومد!
لویی:وات د فاک؟
نایل:وایستین ببینم!
خیلی ریلکس دوباره چشم و گوشش رو چک کرد و اینبار با رضایت سرشو تکون داد!
نایل:خوبه,حالش کاملا خوبه،ببرش!
استایلز:چی...چی شده؟من چرا تو بغل توام؟
اسکات:هیش...هیچی نشده رفیق,حالت یکم خوب نبود,الان درست شدی!بریم,یکم بخوابی خوب میشی!
گیج و مات یکم بهمون نگاه کرد ولی چیزی نگفت و دوباره بیحال سرشو گذاشت رو کتف اسکات.
وقتی رفتن بیرون با چشم ریز دست به کمر برگشتم سمت نایل که سریع نیششو باز کرد و گفت:به جان تو یه انعکاس عجیبی بهم میداد،باید مطمئن میشدم چیزیش نیست,اونجوری بیهوش هم که نمیشد!
لویی:تو هرگز آدم نمیشی نایلر!
خندون یه بوس واسه من و زین فرستاد و همونجور که تو بغل کلومه خندون وا میرفت ,گفت:همینجوریشه که همتون عاشقمین!حالا هم تشریف ببرین بیرون،میخوام یکم با دوست پسر جان لاس بزنم!