عق.
اون افتضاح به نظر می یاد.من می دونم می خواد چطور باشه.
می خواد مهربون باشه ،
می خواد تغییر ایجاد کنه.فکر می کنه مهمه.
فکر می کنه موجودی هست که اهمیت داره.ولی نمی دونه ، اون فراموش می شه.
"هیچ کاری نمی تونی بکنی،کلماتت به گوش هیچ کس نمی رسه."
خودش داره غرق می شه ، اما می خواد بقیه رو نجات بده.
فکر می کنه می تونه کسی رو نجات بده؛
اما نمی دونه داره نفس های آخرش رو می کشه.البته معلوم نیست.
شاید این آخرین بار بود که می تونست به مامانش سلام کنه.
شاید هم نه.معلوم نیست.
شاید بمیره،شاید نه.اون نفرت انگیزه.
داره سعی می کنه احساساتش رو بیان کنه؛
ولی نمی شه.
احساسات روی کاغذ نمی یان.
جوهر خودکار به احساس تبدیل نمی شه.اون ها فقط کلمه هستن.
کلمه های بی ارزش.بی ارزشن چون به دست اون نوشته شده.
" هیچکس نمی فهمه.چون توام یکی شبیه بقیه ای.هیچکس نمی فهمه.همین الان تمومش کن."
مشکل کلمه هاش نیستن ؛ نه.
مشکل اینه که اون اونه.
مشکل اینه که اون هیچی نیست.اون ...
خسته ست.اون منم.