ده ساله ميشه

66 8 2
                                    

امشب تولد چلسيه
بابا خيلي دوست داشت براي تولدش بمونه ولي خيلي كار داشت و براي همين ديروز صبح بعد از اينكه با من و مامان صبحونه رو خورد و در مورد شركت و سهام ها حرف زد كادوي چلسي رو يواشكي داد به من و رفت

چلسي هنوز از خواب بيدار نشده
من و ليلي يك ساعته داريم خونه رو تزيين ميكنيم تا چلسي غافل گير شه ولي متاسفانه براي كيك و كادو و مهمونا بايد تا شب صبر كنه
من ميخوام زينو دعوت كنم
براي همين بهش زنگ زدم
"هي"
"سلام زيباي خفته"
"ببخشيد اصلا نفهميدم كي صبح شد"
صداي زين گرفته بود و من الان ميتونم موهاي به هم ريختشو تصور كنم
"قبول دارم خواب تابستونه يه چيزه جادوييه"
"مثله تو"
خنديدم
"امشب تولد چلسيه،نگو برنامه اي داري"
"نه فقط بايد برم سر كار،ساعت چند بايد اونجا باشم؟"
"٩"
"عاليه"
"ميبينمت"
گوشيو قطع كردم و آخرين بادكنك رو هم به در چسبوندم
"خانم كاره ديگه اي نداريد؟"
"نه ممنون ليلي"
يكم ديگه توي خونه راه رفتم تا ببينم همه چيز خوبه يا نه كه چلسي از اتاقش اومد بيرون
"صبح بخير چلس،تولدت مبارك"
اون داشت چشماشو ميمالوند كه يكدفعه به دور و برش نگاه كرد و با جيغ از پله ها اومد پايين و پريد توي بقلم
"وايييي فلسيت"
"ميدونم،من خيلي معركم!"
"كادوم؟"
"در اين مورد بايد بگم كه مجبوري تا شب صبر كني"
"ميخواين مهموني بگيرين؟"
"ايهيم"
"واي من همين الان بايد نايلو دعوت كنم"
"اا.."
چلسي ديوونه وار دويد سمت تلفن
مامان از توي اتاقش اومد بيرون
مثله هميشه آرايش داشت و موهاشو سشوار كرده بود
"فلسيت عزيزم ميشه بري كيكو سفارش بدي؟"
"آر..."
"نهههه من نميخوام امشب مهموني بگيرم"
چلسي رو مخ ميشود!
"چرا؟"
"چون نايل نميتونه بياد"
اون داره گريه ميكنه؟ خدايا
"ببين چلسي تو تقريبا هر روز نايلو ميبيني پس اشكالي نداره"
"نه تولد فرق داره"
"خب بايد بگم متاسفانه نميشه،من ديروز همه رو دعوت كردم"
بالاخره مامان يه حرفي زد كه به نفع من باشه
چلسي اخم كرد و دويد توي اتاقش و درو محكم بست
"تا يه ساعت ديگه يادش ميره نگران نباش"

💄💄💄

براي دومين بار توي آينه به خودم نگاه كردم
مامان اينو براي امشب سفارش داده
بالا تنهي بادمجوني و يقه باز و پايين تنه اش دامن سفيديه كه تقريبا تا پايين زانوهام مياد
چندبار شده بود كه به زور لباساي رسمي بپوشم ولي اين يكيه ... متفاوته
من با همون لباس مشكي و بلندي كه توي يتيمخونه پوشيدم راحت ترم

خونه كم كم داره شلوغ ميشه و من ميتونم صداي حرف زدن مهمونارو از پايين بشنوم
آروم از پله ها رفتم پايين و از شانس خوبم زين همون موقع اومد و نگاهش به من برخورد كرد
لبشو گاز گرفت و من بهش خنديدم
وقتي به پله ي آخر رسيدم دستمو گرفت و سريع لبشو روي لبم گذاشت
"واو پسر آروم باش"
"هولي فاكينگ شت فلسيت اين چيه پوشيدي همه دارن بهت نگاه ميكنن"(زين غيرتيييي)
زين اينو گفت و خنديد
"ولي يكي اينجا نميتونه خودشو كنترل كنه"
زين دستشو گذاشت پشت كمرم و منو چسبوند به خودش
اون يه كت و شلوار مشكي پوشيده بود و صورتشو اصلاح كرده بود
"واي اصلا نذاشتي ببينمت،تو عالي شدي پسر مژه اي"
لپشو بوسيدم
"فلسيت"
زين دستشو از روي كمرم برداشت و من رفتم عقب
"او مامان،اين دوست پسرم زينه"
"سلام زين"
"خيلي خيلي خوشبختم خانم پاركر"
"شما پسر آقاي وگا هستين؟"
"ناپسري،بله"
"به هرحال،از ديدنتون خوشحالم ... خيلي خب من ميرم به بقيه مهمونا سر بزنم"
زين سرشو آقامنشانه تكون داد و تعظيم كوتاهي كرد
مامان حتي سعي نكرد زينو بيشتر بشناسه
"ببخشيد اون بعضي وقتا ..."
"اشكال نداره،راستي امشب مامانم اومده،منم ميخوام تو رو باش آشنا كنم"
"حتما"
چلسي پشت ميز نشسته بود و دوستاش هم كنارش بودن
يه كيك بزرگ صورتي با شمعاي روشنش داشت به همه چشمك ميزد
آهنگ تولد پخش شد و همه يكي يكي روي صندلي هاي دور ميز چلسي نشستن
منو و زين رفتيم طرف يه خانم تقريبا ٤٠ ساله كه لباس مشكي تنش بود
واي اين ... ورژن دختر زينه!
"اف اين مامانمه،تريشا"
"سلام"
من با تريشا دست دادم و يه لبخند خيلي بزرگ زدم
"من ..."
"تولدت مبارك تولدت مبارك"
قبل از اينكه بتونم با مادر زين حرف بزنم چراغ ها خاموش شد و همه براي چلسي تولد مبارك خوندن
"خب چلسي نميخواي شمعارو فوت كني؟"
وقتي خواهركوچولوم لپاشو پر از هوا كرد صداي زنگ در همه رو از توي حس و حال تولد بيرون آورد
براي اينكه مهموني به روال خودش برگرده به سمت در رفتم تا مهمون وقت نشناسمونو به داخل خونه دعوت كنم
"من باز ميكنم"

Piano [Niall fanfiction]Where stories live. Discover now