16-2

2K 218 39
                                    

هری همونجور که داشت رانندگی میکرد دستشو گذاشت روی ران لویی و اون رو محکم تو دستش گرفت چون اگه بخوایم روراست باشیم هری نزدیک بود از ترس سکته کنه همین الان.

و تنها دلیلش لیام بود.

بذارید براتون بگم، خانواده پین دوست خانوادگی قدیمیشون هستند، و هنوزم هستن، و معمولا هر کریسمس اونا میان اونجا.هری فکر نمیکنه که مامانش از رابطه لیام و هری خبر داشته باشه، و اون نباید مامانشو سرزنش کنه اگه دیگه باهاش مثه همیشه برخورد نمیکنه.ولی اون از چیزی که قراره اتفاق بیفته خیلی میترسه، اگه اتفاقی برای لویی بیفته.اون نمیتونه تحمل کنه دوباره اتفاقی براش بیفته.

از فکره لیام محکمتر پای لویی رو فشار داد.

"هری مشکلی هست؟" هری میتونست حس کنه که مخ لویی داره دود میکنه و با یه نگاه به لویی میتونه موجه نگرانی رو پشت چشای اقیانوسی لویی ببینه.

"نه عشقم م-من خوبم."هری با صدای لرزان جواب داد و نگرانیه لویی بیشتر شد.

"بزن کنار" لویی آروم درخواست کرد و به هری زل زده بود.

"چی؟"هری دستشو از روی پای لویی برداشت.

"گفتم ماشینو نگهدار هری." هری گوش کرد و ماشینو نگه داشت و کنار جاده پارک کرد، و به لویی نگاه کرد، به تنها چیزی که نگاه میکرد چشای اون بود، زیباترین چیزی که تو دنیا وجود داره، تنها چیزی که دردو ازش دور میکنه.

"بهم بگو مشکل چیه." لویی ازش خواست و هری مردد بود، نمیخواست لویی نگرانه قضیه لیام باشه. یا حالل هرچیزه دیگه ای. میخواست یه آخرهفته شاد واسه دوتاشون باشه به همراه خانوادش توی خونه ی بزرگشون و توی خونه بچگی هری بخوابن.

"فقط استرس دارم اخه خانواده من یجورایی..عه، بعضی وقتا.." هری به دستاش نگاه میکرد. لویی اومد و با دستای کوچیکش دستای اون رو قفل کرد بعد دستای بزرگ هری رو برد سمت لبش و هرکدوم از بند انگشتاشو به آرومی بوسید با احتیاط و با عشق میبوسید.

"چیزی نیست من مطمئنم هیچ اتفاقی نمیفته." لویی بهش علامت داد که ماشینو راه بندازه. اما اون نمیتونست فراموش کنه که چه اتفاقی ممکنه اونجا راجع به لیام بیفته. تمام کاری که انجام داده بود این بود که گند بزنه به زندگی هری. فقط از هری استفاده میکرد و اونو به فاک میداد، و الان جوری برخورد میکنه که انگار اونو دوست داره و عملا در وانمود کردنش غرق شده. اون حتی هنوز به هری پیام میده اما هری به اندازه ای باهوش هست که اینارو به لویی نگه. میدونه که لویی داغون میشه، بخصوص الان که حاملس و هورموناش از کنترل خارج شده.

اما اون اینو از لویی مخفی میکنه،این بهترین راهه؟ احتمالا نه. لویی ممکنه فکر کنه که هری میخواسته فریبش بده، اما لویی باید بدونه که هری هیچوقت فریبش نمیده.هیچوقت.

You'll also like

          

بعد از تقریبا یک ساعت هری و لویی به خونه پدر و مادر هری رسیدن.اما نمیشه گفت خونه، زیادی غول پیکر بود، میشه گفت یجورایی قصر، لویی شگفت زده شده بود. فکر میکرد خونه هری که بزرگه خونه پدرمادرش یکم بزرگتر باشه با اینکه میدونست خیلی پولدار بودن اما نمیدونست که یه همچین جای بزرگی بتونن داشته باشن.

"آماده ای عزیزم؟" هری دست لویی رو گرفت. تو ماشین نشسته بودن و لویی خیلی استرس داشت. واقعا لویی تا حالا انقد مضطرب نبوده.فقط پدر و مادر هریه چرا انقد باید استرس داشته باشه؟

لویی با سر جوابه هری رو داد و دوتاشون کمربندشونو باز کردن. اول هری پیاده شد و رفت سمت در لویی و درو براش باز کرد و کمکش کرد پیاده شه. هری دوتا چمدونارو برداشت. لویی هنوز نشون نمیداد که حاملس اما بازم هری حساسیت زیادی به خرج میداد و نمیذاشت لویی کاری رو انجام بده

"هری بذار من ماله خودمو ببرم." نمیخواست هری بهش فشار بیاد.هری سرشو برگردوند و چمدونارو با خودش برد سمته در. اول در زد و بعد وارد شد، اینکارو هروقت میاد دیدن پدرمادرش انجام میده.

"هری!" لویی صدای جیغه یه زن رو شنید، و یه زن از آشپزخونه به سمتشون اومد و هری رو بغل کرد، بوی ژامبون و سیب زمینی از آشپزخونه بزرگشون میومد. اون بو همزمان هم فوق العاده بود هم حال آدمو بهم میزد. (لوییِ حامله *-*)

مامانه هری اونو محکم بغل کرده بود, واقعا هری نسبت به اون خیلی بلندتر بود. اونا واسه مدتی همونجوری تو بغل هم بود تا اینکه هری از بغل مامانش درومد تا لویی رو بهش معرفی کنه.

"مامان این لوییه. لویی این مامانمه، آنه" آنه به لویی لبخند زد و لویی با یه لبخند جوابش داد. آنه لویی رو مادرانه بغل کرد. پاشنه های کفشش رو زمین تق تق میکرد و موهاش تو صورته لویی بود.لویی اهمیتی نمیداد چون ازش خوشش اومده بود.

"دز! بیا اینجا!" آنه شوهرشو صدا زد، از اتاق نشیمن بیرون اومد و دستش یه لیوان مشروب بود، یه کت شلوار مشکی تنش بود، لویی براش سوال بود که الان کریسمسه و فقط 4نفر اینجا هستن؟

"هری پسرم. عه این لوییه؟" با حالت شوخی با هری حرف میزد، دسته لویی رو گرفت و تکونش داد. "دز." خودشو به لو معرفی کرد و لو هم درجوابش همینکارو کرد.

"اوکی مامان. خیلی دوست داریم بمونیم

و گفتگو کنیم ولی باید بریم بالا و چمدونامونو بزاریم تو اتاق، بعد برمیگردیم." هری گفت و لویی رو تو خونه بچگیاش راهنمایی کرد رفتن طبقه بالا و یه راهرو بزرگ از بالا مشخص بود. از یه حمام گذشتن، یهو یه در باز شد و یه مرد خیلی خودمونی درومد ازش و دستش پایین روی چین چینای لباسش بود.

"هری" لیام گفت و دوتا پسر به هم نگاه کردن.هری میدونست که این اتفاق میفته، اما امیدوار بود که اینجور نشه. اون نمیخواست این اتفاق بیفته، حداقل الان نه.

DADDY (Mpreg) - L.S (Persian translate)Where stories live. Discover now