« هری؟ من نیاز دارم توضیحتو بشنوم. تو نشنیدی اون بهت گفت که نردبون لقه و کمک خواست ازت؟ شانس آوردی که چیزیش نشد و فقط کوفتگی بود. آره. میتونی جوابمو ندی. نمیفهممت هری. چته؟ »
هیناتا عصبی گوشی رو قطع میکنه و میندازه توی جیبش. شیر و عسلی رو که صبح برای هری درست کرده بود توی لیوان میریزه و میده دست لوییای که رنگ پریده نشسته روی صندلی.
« بهتری؟ »
لویی سر تکون میده و لیوانو به خودش میچسبونه. لندن عصبانیه و اینو فقط لویی میفهمه. وقتایی که عصبانی میشه، موهاشو اونطوری عقب میده و یه طوری مشغول کار میشه که انگار داره نقشهی قتل دلیل عصبانیتشو میکشه و نباید هیچ اشتباهی کنه.
« لانی؟ هی. لانی؟ »
هیناتا مشتشو توی جیبش قایم میکنه و به لندن که خیلی عجیب از وقتی مسئولای اورژانس رفتن مشغول چسبکاری و تزئیناته نگاه میکنه. حرفی نداره بگه جز این که دستاشو بکشه روی صورتش و بلند بگه.
« من معذرت میخوام. از طرف خودم و هری و جکی با اون نردبون تخمیش. »
لندن حتی سرشو بالا نمیاره. لویی از لیوان شیر و دارچین میخوره و طعمش باعث میشه که شیر باقیمونده دور لباشو لیس بزنه و باعث خندهی هیناتا شه. لویی آستینای هودیشو پایین میکشه و میخواد بلند شه اما درد از پاش میپیچه توی تنش. هیناتا لیوانو ازش میگیره و به لندن نگاه میکنه.
« لانی؟ لانلان؟ »
لندن سرشو بالا میاره و با اخمی که روی صورتش مهر شده به لویی نگاه میکنه.
« منو اونجوری صدا نکن. کارمون تموم شه میریم خونه. نمیدونم چطوری میخوان جواب گرمزو بدن. »
لویی با دست میکوبه تو پیشونیش و از تصور گرمزی که فردا پا میشه و کل فروشگاهو روی سر هری خراب میکنه عصبی میشه و دستاش میلرزن. هیناتا دوباره میره توی رختکن و برای بار هفتم برای هری روی پیامگیر پیغام میذاره.
« هری. این دفعه ازم توقع نداشته باش که پشتتو بگیرم. اگه سرش میخورد به جایی و میمرد چی هری؟ حق میدم بهت که ذهنت مشغول باشه ولی این یه چیز انسانیه و هیچ بهونهای توجیهش نمیکنه. حس میکنم نمیشناسمت. »
هری گوشیشو از قصد بین تشک مبل میذاره و میشینه روی مبل. فیلمو پلی میکنه. اون اونجا ایستاده. پشت به هری و دوربین و رو به دریا. باد میاد و موهاشو به بازی میگیره.
« هری؟ غروبو ببین چقد خوشگله! انگار نه انگار خورشید داره میمیره. هنوزم قشنگه و انرژی داره. »