3زین؟

495 87 20
                                    

یک هفته بعد:

"خوبی؟"هری پرسید همونطور ک ب زین کمک میکرد رو تخت دونفرش بشینه

اونا توی اتاق بچگیه زینن
از وقتی ک همه تصمیم گرفتن براش بهتره ک با خونوادش زندگی کنه ی مدت
تا اینکه تنها باشه
پس حالا اینجان توی خونه مامان بابای زین توی اتاق بچگیش
حتا خود زینم فک میکرد بهتره اینجا باشه چون اخرین خاطرهایی  ک داره تو این اتاق بوده
اون یادش نمیومد چطور توی اپارتمان تنهایی زندگی میکرد
پس اینجا واسش اشناتره

"اره مرسی هز"زین جوابشو با لبخند داد

"خوبه چیز دیگه ای نیاز داری؟"
هری پرسید و کنار زین رو تختش نشست

"نه عام میدونی کی میتونم دوباره برگردم به مدرسه؟"
زین پرسید و نمیدونست قرار درس بده یا نه از اون جایی ک همه چیز از چندسال پیشو فراموش کرده بود

"عام اره.لیامو یادته؟"
زین سرشو تکون داد اون پسر با موهای کوتاه و چشمای قهوه ای تو بیمارستان
اون یادشه
لویی و نایل هرروز میومدن بهش سر میزدن و باهاش حرف میزدن وقتی بیمارستان بود
اونا پسرای خوبین و واس همینه ک اونا چند سالی هست ک بهترین دوستاش هستن

"خب باهم تو ی مدرسه کار میکنید و اون با مدیر مدرسه حرف زده بعد ۲ هفته درمانای پزشکیت میتونی برگردی"
هری با لبخند گفت و زین با لبخند سرشو تکون داد

"و عام"زین ابروهاشو بالا داد وقتی هری پشت گردنشو میخاروند

"چی؟"با کنجکاوی پرسید

"کتاباتو برنامهات رو میز مطالعتن پس اگه میخوای بدونی چجوری کار میکردی مثلا یکم تحقیق کنی قبل برگشتنت و اینا میتونی از تو خونه انجامش بدی"

زین حس دلسوزی هری ک‌ تو خونش بودو خیلی دوس داشت

سرشو یکم تکون داد و نادیده گرفتش احتمالا اثر داروهاشه

"مرسی هز این خیلی واسم ارزش داره"

"خواهش میکنم"هری نرم گفت و اگه زین درست فهمیده بود دید که هری سرخ شده یکم

"عام من باید برم"
هری از رو تخت بلند شد

"میخوای بری؟ ولی من چیکار کنم؟حوصلم سرمیره دنیا و ولیحاهم اینجا نیستن"زین غر زد و باعث شد هری اروم بخنده

تو هفته قبل فهمید ک دنیا با ی مرد بیزنسی ۵سال پیش ازدواج کرده و حالا تو امریکا زندگی میکنه درحالیکه ولیحا الان تو مدرسه لندن اقتصاد میخونه
اون باهاشون فیس تایم داشت وقتی تو بیمارستان بود و خدایا اون واقعا دلش واسشون تنگ شده بود و نمیتونست باور کنه باید دوماه دیگم باید صب کنه تا اونارو تا کریسمس ببینه

"اره لاو باید برم٬ من الان کلی کار دارم و اگه دلت واسشون تنگ شده میتونی هروقتی بخوای باهاشون فیس تایم داشته باشی و همچنین مامان و باباتم میان پیشت و میتونی باهاشون حرف بزنی"
هری همونطور ک حرف میزد لبخند زد با موهای زین بازی میکرد
زین نگاش کرد ٬بعد این همه سال هنوزم دوس نداره کسی باموهاش بازی کنه

"اره فک‌ کنم ولی دلم واست تنگ میشه"
زین اعتراف کرد ولی گیجش میکرد چرا دوباره لبخند رو صورت هری خشک بود

میخواست بدونه چرا.

"نمیشه٬نگران نباش"
هری با لبخند غمناکی گفت از قصد ب زین نگا کرد
زین اخم کرد چون چرا باید هری اینجوری فک میکرد معلومه ک دلش تنگ میشه

"تو بهترین دوستمی هز البته ک دلم تنگ میشه"
زین صادقانه گفت

"اره..ما بهترین دوستای همیم"
هری گفت و بعد بلند شدو کیف چرمیشو از رو میز اتاق زین برداشت
زین فک میکرد که اشکای گوشه چشم هری رو دیده

"منظورم این بود دلت واسم تنگ نمیشه چون شمارمو داری و میتونی هرموقع خواستی بهم زنگ بزنی٬ توعه دست پاچلفتی"برگشت و از اون لبخندای چال دارش زد

زین لبخندشو با لبخند جواب داد ولی نمیدونست چرا چشماش خیس بنظر میومد

"هز؟چرا گریه میکنی؟"
زین پرسید و ابروهاشو بالا داد

"چ..چی؟" هری از روی استرس خندید و سریع اشکاشو پاک کرد
"دیوونه شدی؟چرا باید گریه کنم؟فقط گردو غباره"

"ولی.."تا زین اومد دوباره سوال بپرسه هری حرفشو قطع کرد

"اوکی من واقعا دیرم داره میشه فردا میام بهت سرمیزنم بای"
و بعد این توی ی چشم بهم زدن هری رفته بود

زین حتا وقت نکرد بپرسه چرا فردا؟چرا شب نه؟ چون ازونجایی ک بهش گفته بود کمپانی ک هری توش ب عنوان حسابدار کار میکرد نزدیک خونه زین بود و هیچ خونواده ایم نداشت تا بخواد برگرده پیششون
پس چرا نمیتونه بیادو زین و شب ببینه؟
زین نمیفمید

زین نمیخواست گیر بده یا مثل ی شت رفتار کنه ولی ی حسی داشت ک هنوز ی چیز هست ک اون نمیدونه و همه دارن ازش مخفیش میکنن
مثل تیکهای پازلی ک توی زندگیش هنوز پیدا نشدن

"چه اتفاق لنتی داره میفته؟"
با خودش زمزمه کرد و از رو تخت بلند شد و سمت میز مطالعش رفت و بخودش توی اینه نگاه کرد و باید عادت میکرد کسی ک داره میبینه ک در حقیقت خودشه

باید قبول بکنه ک عاشق اینه ک بلوغش گذشته و قیافش الان خیلی اوکیه
به موهاش دست زد ٬یکم‌بلندتر از قبلن
بعد ب تتوهاش نگاه کرد و اره بهش میان
خیلی تتوهست ک معنیاشونو نمیدونه

مثلA روی قلبش و fridAY زیر ترقوش
از هری پرسیده بود راجبشون ولی جوابی نگرفت

زین نمیدونست چرا حس میکرد هری باز داره بهش دروغ میگه

آه کشید سمت میزش برگشت و کتاباشو برداشت و دوباره تو‌خودش رفت
حداقل دوهفته دیگه باید ب مدرسه برمیگشت و باید براش اماده میشد

حداقل کتابا گولمون نمیزنن
باخودش فک کرد
~~~~~~~~
فاینالی ایا هنوزم فک‌ میکنین باهم رلن یا قرار میزاشتن یا بیشتر از این با کمتر ازین؟ کی میدونهه🤷🏼‍♀️

بهرحال وت و کامنت پایین باشه نمیزارم چون دهنم سرویس میشه انقد تایپ میکنم  مرسی بای

Infinity >>Zarry (Persian translation)Where stories live. Discover now