۱۸

1K 65 1
                                    

تنم در تب می سوخت و در خواب و بیداری چیزهایی می شنیدم،
ملکان با دیدن حال و روزم به دکتری زنگ زده بود که از آشناهایش بود، حتی نتوانستم چشم باز کنم و صدایی جز ناله از گلویم خارج نمیشد. اما می شنیدم که دکتر می گفت: این کیه؟ چطور به این روز افتاده فرهود؟
و ملکان نمی دانست چه بگوید یا چطور بگوید دکتر ادامه داد: تو با ملاحظه تر از این حرفا بودی که، دختره رو اوردی خونه ات؟ پس آتلیه برای چی بود؟
ملکان: اصلا این جوری نیست بهمن، با دریا کنار استخر بودن و لیز خورده توی آب سرد
بهمن : جون خودت!
و بعد سردی گوشی پزشکی را احساس کردم.
دکتر پتو را که مثل قنداق نوزادی دور من پیچیده شده بود کنار زد، سرما به جانم نفوذ کرد و لرزیدم، چشم هایم را باز کردم و با التماس به آن دو نگاه کردم ، دلم میخواست می مُردم.
ملکان گفت: سردته؟
و پتو را از کنار دست دکتر به رویم کشید، دکتر: چی کار می کنی؟
- داره می لرزه
دکتر غر زد: به خاطر تبشه ، دمای اتاق مناسبه
درجه اندازه گیری تب را نگاه کرد و گفت: خیلی بالاست، خطرناکه
ملکان: ببریمش بیمارستان؟
دکتر نگاهش کرد و گفت: نه فعلا داروهایی که می نویسم بگیر بیار اگه تب پایین نیومد اون وقت می ریم درمانگاه
و بعد با پوزخندی گفت: برام عجیبه
ملکان: چی عجیبه؟
دکتر: مگه چند سالشه؟ تو معمولا با همسن و سالهات می پریدی
ملکان: گفتم که دوست دخترم نیست
دکتر: باشه باشه!
و بعد هر دو از اتاق بیرون رفتند و پلک هایم روی هم افتاد.
بار دیگر که چشم باز کردم با دیدن سرم درون دستم جا خوردم ، نیمه شب بود و خانه ی فرهود ساکت، احتیاج به دستشویی داشتم به سختی از تخت خواب بیرون آمدم و سرم را مثل کیفی به دست گرفتم و با خودم به سالن بردم، نمی دانستم دستشویی کجاست و در سالن سرد سرگردان بودم، یکی از درهای چوبی را باز کردم صدای لولایش در تاریکی و سکوت خانه پیچید اتاق دیگری بود.
باز به راه افتادم که کسی صدایم زد: سدره!
قلبم ایستاد، ملکان بود. برگشتم روی راه پله ایستاده بود. من با وضعیت بد پولیور گشاد و پاهای برهنه و موهای اشفته و سرمی در دست وسط سالن ایستاده بودم و امیدم به تاریکی فضا بود ملکان گفت:چرا بلند شدی؟ چیزی میخوای؟
چیزی می خواستم؟ بله میخواستم از خجالت اب شم و به زمین برم!
ملکان از پله ها پایین آمد و چراغ کنار دیوار را روشن کرد، حالا هر دو واضح بودیم ، لرزی روی تنم نشست و خواستم به اتاق برگردم که ملکان گفت: چی شده؟
دقیق نگاهم کرد، اخم کردم و گفتم: هیچی
ملکان: چیزی میخوای؟
به زحمت گفتم: میخواستم برم دستشویی؟
ملکان: اون طرفه، سمت چپ
و بعد نزدیک شد و سرم را از دستم گرفت و گفت: بیا
پشت در دستشویی ایستادیم که گفت: میخوای سرمت رو نگه دارم؟
با خجالت گفتم: نه خودم می تونم
و به سرعت داخل رفتم . داخل آینه نگاه کردم گونه هایم سرخ و چشم هایم به خاطر تب ریز و نمناک شده بود و سر و وضع موهایم تعریفی نداشت‌.آبی به سر و صورتم زدم و وقتی بیرون آمدم ملکان نبود، نفسی به آسودگی کشیدم و به اتاق رفتم،نیم ساعت گذشته و هنوز خوابم نبرده بود، پتو را تا گردن بالا کشیده و به سقف زل زده بودم، ضربه ای به در خورد و ملکان وارد شد گفت: نخوابیدی که
جلو آمد .
- شما هم نخوابیدید
ملکان به تخت نزدیک شد و گفت: فکر کردم سرمت تموم شده
نگاه کردم: اخراشه
ملکان: خیلی خب من درش میارم، نمی ترسی که؟
سر تکان دادم. اما چشم هایم را روی هم فشردم تا نبینم .
انگشتهای گرمش را حس کردم و بعد سرم را بیرون اورد و به جایش چسبی روی جای سرم زد .
-تموم شد
چشم باز کردم ، به من نزدیک بود، آرام دستش را بالا اورد و روی پیشانی ام قرار داد، گفت: تبت پایین اومده انگار
لبخند بی رمقی زدم ، نگاهم کرد بی لبخند هنوز دستش روی پیشانی ام بود. نوک انگشتانش را با ظرافت روی گونه ام کشید و گفت: بخواب تا صبح بهتر میشی
و از جا بلند شد و رفت.
نمی دانستم بخوابم یا از خوشی پرواز کنم، چطور می توانستم از این احساسات فرار کنم؟ مقاومت در برابرش بی فایده بود.

هرجا که تُوییWhere stories live. Discover now