part 10

675 94 34
                                    


راوی

پاهاشو توی بقلش کشید ، آب دهنشو به سختی قورت داد خودشو روی تخت به دیوار سفید مشکی پشتش رسوند ، چشماش میسوخت ولی خیس نبود ، گلوش خشک و لبای بی تابش هنوز نیمه باز ولع هوای بیشتر رو میکشید ....
خیره به جانگکوک که خودشو بیشتر زیر پتوی سفیدش جمع میکرد چند کلمه ای به طرف ریفلکس زمزمه کرد و بعد سرشو با دستاش پنهان کرد .... آره درسته .... این حس ترس .... هردو پسر اون اتاق مرموز حسش میکردن ، اونم با تمام وجود ولی کی واقعا میترسه و کی فقط بازتابی از اون حسو درک میکنه ؟؟


راوی
سهون درو به شدت باز کرد و وارد تالار شد ، جیهوپ سراسیمه به سمتش رفت و آیپدی که  چارت پزشکی  مربوط به تهیونگ و  علائم حیاطیشو نشون میداد دستش داد ،رنگ سهون سفید تر شد و داد زد : ببینم اون چه مرگشه ؟؟
کسی چیزی نگفت و همه ساکت به اتاق ساکت و سفید روبروشون از پس ریفلکس پر از راز خیره شدن ، چانیول که به شدت جدی شده بود به تهیونگ نگاه کرد و بدون برداشتن نگاش از لرزش های بی وقفه بدنش لب زد : اون مستره ؟
رو به جیهوپ ادامه داد : ببینم ب حافظه اش که کاری نداشتی ؟
_معلومه که نه ، من همه چیزو طبق نقشه ی خودش برنامه ریزی کردم
سهون ریفلکسو حرکت داد و فیلم ضبط شده ی یک ساعت قبل رو روی اسکرین آورد
نگاه عجیب جانگکوک ، سلطه اش روی  تهیونگ .... همه چیزو با دقت زیر نظر گذروند و به تیکه حرفهای تهیونگ رسید که خیلی آروم با چشمای گشاد شده زیر لب فقط جوری که میکروفن کار شده زیر پوستش بتونه صدارو بگیره زمزمه کرد بود ، جیهوپ با شنیدن دوباره ی صدای خفه شده ی دوست و رییس چند ساله اش بار دیگه عصبی شد و ب مشت محکم به دیوار کوبید ، صدای بم شده اش توی تالار پیچیده : بچه ها ... من ... من ازش .. میترسم ... اون یه اهر ... اهریمنه ... نگاهش درست مثل اونه ...مثل دنیس!

با شنیدن اسمش پاهای سهون سست شد و روی صندلی افتاد ، 
جیهوپ جلوتر رفت و سعی کرد علائم صورتشو موقع گفتن این حرفا آنالیز کنه و با چارت روبروش تطبیق بده بالاخره کارشناس روانشناسی و آنالیز رفتارهای انسانی با توجه به میمیک صورت بود .
چانیول اما بدون حرف به تصاویر جانگکوک و رفتار ناشناخته اش نگاه میکرد ، تغییر ناگهانی رفتارش ، نگاه تسلیم شده و صدایی که کاملا فرورفته بود به کل با اون پسر کله شق و مرموزی قبلی فرق داشت ، جانگکوکی که توی مدت ده روز تنهایی و سکوت ، زمانی که تنها تصویر دریافتیش فقط خودش و یه اتاق سفید خالی بوده ولی با اینحال بدون هیچگونه پریشونی و ترسی روزاشو سپری کرده ، تنها مورده خالص بین تمام مراجعه کننده ها ، کسی که نظر مستر وی رو جلب کرده و ممکنه نقطه پایان ،  موفقیت و نتیجه ی این آزمایش الهی باشه چرا و چطور الان به این روز افتاده ؟ اصلا این حالتش الان چه معنی ای میده ؟
تهیونگ از اون ترسید ، از نگاهش ، از حالت چهره اش توی اون لحظه ی خاص ، لحظه ای که دوباره اون طرز نگاه رو شناخته ، یا شایدم تیر تیز چشمای جانگکوک و حس ناشناخته اش به اشتباه انداختتش ولی بازم  با تموم وجود اسم" دنیس" ، استاد ، پدر ، حامی و ...و ... از همه مهم تر اهریمن زندگیش رو به یاد آورده ...
،' پروفسور دنیس کارین' متخصص بیولوژیک ، کسی که شاید بیشتر از چیزی که باید باهوش و کنجکاو بود ...
چانیول از پس شیشه ی سرد شده ی ریفلکس به لب های لرزون تهیونگ خیره موند ، کم کم خاطرات نه چندان خوشایندی رو به خاطر آورد ، شاید خودشو قانع کرده بود اون اتفاقات به نفعشون بوده برای رسیدن به اون ، برای دستیابی به فراتر از ذهنشون و یا شایدم مجبور بود ، شاید یاداوریش ممکن بود شک به دلش بندازه ولی به هر حال  اون خاطراتو پشت دیوار بلند سیاهی در ذهنش دفن کرده بود هرچند صدای فریاد ها هیچوت  قطع نشده بود...
هیچوقت نتونست صدای لرزون التماسش رو فراموش کنه ، دخترکی که غرق در خون ، غرق درد ناله کنان به جیمین التماس میکرد و جیمین بدون توجه بهش و مجنون حرفای جیهوپ به کامل کردن نقشه ی دنیس ادامه میداد ...
چشمای غمگین کسی که توسط عشقش سلاخی میشد اونم به اسم تکامل ، شاید میتونست فراموششون کنه ولی اونا همچنان بهش خیره بودن ، با رگ های قرمز و پوست تیره هرشب چانیول رو تعقیب و خواب رو براش آرزو میکردن ...
ولی شاید باورش قوی شده ، شاید تکامل دنیس اتفاق بیفته
''ولی نه اتفاق میفته ، بدون شک !''
یبار دیگه این جمله رو توی مغزش میخ کرد و در جواب همه ی سوال های بی جوابش فقط با تحکم ، کمک رو وعده میداد ، کمک به همه ی انسان ها !

با ضربه ی محکم سهون به میز صاف نشست و سعی کرد حواسشو جمع کنه :
سهون  نفس عمیقی کشید و همونطور که سعی در حفظ آرامشش داشت، صداشو صاف کرد و گفت : همه چیز  ....
نگاهی به بقیه که با گیجی نگاش میکردن انداخت و ادامه داد : طبق نقشه است ... تهیونگ فقط گیج شده شاید دوباره بودن توی   اتاق مارپیچ "  maze room " گیجش کرده ...

مکثی کرد و به فکر فرو رفت : " دوباره ...  "

درسته اتاق مارپیچ ، هه !!
شاید در نگاه اول این اتاق های رنگی بی معنی و ساده به نظر برسن ولی در پس هر کدوم از اون ها یک مسئله گنجونده شده ، مسئله ای که قراره نه تنها جسم و ذهن بلکه روح رو هم مورد آزمایش قرار بده ...

darkness touch Where stories live. Discover now