#7_lovingbell
_بلا،میشه لطفا؟تمومش کنی.؟
فقط اینو بدون که من النم، نه سارا،من کسی نیستم که اون حرفارو به تو گفته ، اگرم باشم، یادم نیست!*خب بر فرض اینکه باورکردم..
حالا که چی؟چی میخای بدونی؟_اینکه چه اتفاقی داره میفته!
اگه بخام اینو بفهمم نباید جس بفهمه،از رفتاراش معلومه که نمیخاد من بدونم قضیه چیه،
اگه من و اون دو نفر با قیافه های یکی باشیم...
یه نقطه مشترک بینمون هست، جسیکا!
بلا میگفت که من به جسیکا گفتم که حرفایی رو بهش بگه،پس اگه منِ دومی هم وجود داشته باشه،جسیکارو میشناخته.
فکر نکنم ماجرا به این سادگی ها هم بوده باشه،
چون اگه اینقدر ماجرا ساده بود نباید ازم پنهونش میکردن.!*هی چیزی شده که اونجوری بهم زل میزنی؟
_چی؟..عا..نه..هیچی... داشتم فکر میکردم
*بریم بیرون یه قدمی بزنیم؟
_موافقم
*خب راستش،اگه تو واقعا سارا نیستی،پس اون عکس هم عکس تو نیست..
_اوه واقعا؟اینجوری که خیلی خوب میشه.
*خب شاید..، ولی خیلی شبیه همید
میدونی،بعضی از رفتارات، و حتی قیافتم که کپی خودشه.._اسمون ابریه.
*اره، الاناس که بارون بیاد....قشنگه.
_من بودن زیر بارون رو خیلی دوست دارم، تو؟
*عا خب اره،خوبه.
قطره های بارون دونه دونه روی سرم می افتادن و از روی موهام لیز میخوردن و جذب لباسم میشدن.
چند دقیقه ای بود که زیر بارون بودیم و کاملا خیس شده بودیم.
بینمون هیچ حرفی رد و بدل نشد.
با لباس و موهای خیس دقیقا مثل موش اب کشیده شده بودم.توی حال خودم بودم که صدای بل که پشت سرم بود من رو متوجه خودش کرد!
*الن الن بیا اینور بدو!
برگشتم و به پشت ،جایی که بلا وایستاده بود نگاه کردم و بعد در عرض چند ثانیه به جاییه که بهش اشاره کرده بود.
هوا به تاریکی میزد و ابرای سیاه بارونی همه جای اسمون رو گرفته بودن.
از دور یه موتوری رو دیدم که با سرعت خیلی زیادی داره به سمتم میاد!
خشکم زده بود و نمیتونستم حرکت کنم.×برو کنار برو کنار!!!
چشمام رو باز کردم،خودم روی توی بغل بل دیدم.دستامو توی سینم جمع کرده بودم و بل منو از جلو بغل کرده بود.
نمیدونستم چیکار کنم،فقط تونستم به چشمای خرماییش زل بزنم.
هنوز قلبم تند و تند میزد.
.........
عاح هارتم
بای