هنری:"اگر گفتی آن چیست که برای هر کسی واجب است ، حتی واجبتر از نان شب؟
الین:"ایمان به خدا؟ امنیت نیست؟ سلامتی؟ چی عزیزم؟"
هنری:"یکی که آدم باهاش درددل کند ! کسی که آدم را درک کند. همین ..."_کورت ونه گات
*****لبخند کمحالی که جونگکوک به زحمت روی لبهاش نشونده بود در شرف محو شدن بود که بالاخره باربارا بازوش رو کوتاه لمس کرد و خطاب به مرد خوشچهره و قد بلند روبروش گفت:"ازینکه بعد مدتها دیدمتون خیلی خوشحال شدم دایی جان"
جلو رفت و مرد رو بغل کرد و در جواب لبخند دندوننما و پهنی گرفت "کلبهی جنگلیتو آماده کن فردا باهم کلی ماجراجویی کنیم. باید تابلوهای جدیدتم بهم نشون بدی!" ضربهای به شونهی جونگکوک زد و با لحنی صمیمانه تاکید کرد:"خوشحال میشم با تو هم وقت بگذرونم مردجوان"
جونگکوک در جواب سر خم کرد و اجازه داد باربارا همراه خودش به سمت دیگهای بکشونتش. دایی باربارا و همسر و دخترش پنجمین جمع کوچیکی بودن که بهشون معرفی میشد اما به همون زودی خسته شده بود. تظاهر به یه پسرپولدار با اعتماد یه نفس کاذب و شوخیهای بیمزه از چیزی که فکرشو میکرد طاقتفرساتر بود.
باربارا میونهی راه برای لحظهای ایستاد و به جایی اشاره کرد "من باید برم یجوری اون آدمای اطراف پدرو دست به سر کنم که بیاد اینجا . امشب باید حتما اونم ببینی .."جونگکوک سری تکون داد و برای چندلحظه دور شدن باربارا رو تماشا کرد. نفسشو بیرون داد و کنار میز بزرگی که روش غذا و خوراکیها چیده شده بودن ایستاد. شربتی از توی سینی نقره برداشت و قدمهاشو سمت جیمین و تهیونگ تند کرد.
انتظار داشت وقتی مقابل یونگی میرسه ، بازهم با طعنه و کنایههاش دستش بندازه اما یونگی حتی متوجه حضورش هم نشد. اخم عمیقی بین ابروهاش جا خوش کرده بود و نگاهش خیره به جایی دیگه بود. جیمین و تهیونگ مشغول حرف زدن بودن و از چهرهی ناخوانای هوسوک هم چیزی دستگیرش نمیشد.
کنجکاو بود دلیل تغییر یهویی جو اونجا رو بدونه اما باربارا که همراه مادرش و مردی بلندقد و نسبتا سندار سمتشون میومدن فرصت پرسیدن رو گرفت. دختر که با لبخندی بزرگ بازوی مرد کنارش رو گرفته بود چهرهی پسرهارو از نظر گذروند و و معرفی کرد:"ایشون ویلیام اسمیت؛ پدر من هستن"
چشمهای ریزشدهی جونگکوک روی صورت مرد چرخیدن؛ پدر باربارا چندان به دور از تصوراتش نبود؛ چهرهی پخته ، پوست سفید ، چشمهایی درشت و موهایی به روشنی چشمهاش.
جیمین اولین کسی بود که مودبانه خم شد و دست پدر باربارا رو فشرد. لبخندی کوتاه و گذرا روی لبهای مرد شکل گرفت و با بقیه هم دست داد.
همه رو معرفی کرد و نهایتا نوبت به خود جونگکوک رسید.
"این مرد جوان هم جونگکوک جئونه پدر"رنگ نگاه آقای اسمیت به وضوح تغییر کرد و چشمهاش موشکافانه روی جونگکوک بالا پایین شدن. جونگکوک با اعتماد به نفسی ساختگی ، لبخندی کنج لبهاش نشوند و دستشو فشرد. اخمی کمرنگ بینابروهای آقای اسمیت درحال شکل گرفتن بود و کسی احمق نبود که نفهمه تو همون برخورد اول ، تیر جونگکوک برای جذبش به سنگ خورده.
"باربارا به یه پسر آسیایی علاقهمند شده ! دایرهی علایق دخترم داره جهانی میشه-" لحن به ظاهر متفکر آقای اسمیت نفرت و نژادپرستیش رو فریاد میزد.
تهیونگ با طعنه لب زد:"خوب میشد اگه دیدگاه اطرافیان دخترتون هم به همین گستردگی بشه"
به شکل شگفتآوری لبهای مادر باربارا به آهستگی کش اومدن. نگاه پر استرس جونگکوک سمت تهیونگ کشیده شد؛ چهرهی خونسردش مقابل حالت به وضوح عصبی آقای اسمیت کمی نگران کننده بود. انتظار نداشت تهیونگی که همیشه آروم و دوست داشتنی رفتار میکرد همچین چیزی بگه. صدای پوزخند یونگی حتی اوضاع رو بدتر کرد.
باربارا که نمیخواست کشمکش بینشون ادامهدار شه ، دستشو بالا برد و به گروه موزیکی که گوشهی سالن درحال نواختن بودن اشارهای کرد. بلافاصله تعدادی از چراغهای سالن خاموش شدن و صدای ویولونها بالاتر رفت.
با هیجان پرسید:"نظرتون چیه برقصیم پدر !؟"چهرهی آقای اسمیت کمی نرمتر شد و دست مادر باربارا رو با ظرافت گرفت. البته از نگاه کوتاه و پرتمسخر آخرش دریغ نکرد.
جمعیت پراکندهی تو سالن کمکم کنار میرفتن و تعدادی وسط میرفتن تا باهم برقصن. جیمین ضربهای محکم به کمر جونگکوک زد و سمت باربارا که منتظر ایستاده بود هولش داد "زود باش باهاش برقص!"جونگکوک میدونست دیر یا زود مجبوره اونکارو انجام بده. پس سمت باربارا رفت و کمرش رو گرفت. دستهای باربارا با ظرافت روی گردن و بازوش نشستن. کمی خودشو بالا کشید و با تاسف کنار گوشش لب زد:"بابت رفتار پدرم معذرت میخوام . مجبور نیستی همهی اینا رو تحمل کنی-"
جونگکوک که کنترل حرکات مبتدی و نرم بدنشون رو بدست گرفته بود ، حلقهی دستشو دور کمر دختر محکمتر کرد و با چشمهایی خمار لبخندی مهربون زد؛ میدونست نگاه همه روی اونهاست. همونطور که با ملایمت وسط میکشوندش مانع ادامهی حرفش شد:"میدونی که به این رفتارا عادت کردم پس مهم نیست" نگاهشو خیلی کوتاه اطراف چرخوند؛ همونطور که حدس میزد همه به اونها خیره شده بودن. لبهاشو تو دهنش کشید و با نگاهی که سعی میکرد خمار باشه لبخندی دندوننما زد "سعی کن طبیعی رفتار کنی"
کمی اونطرفتر ، یونگی با نگاهی خیره به زمین لیوان تو دستشو با حرکتی دایرهوار تکون میداد و توجهی به اطراف نداشت. هوسوک نگاهی به جیمین و تهیونگ که اطراف جمعیت ایستاده بودن و به کسایی که وسط سالن میرقصیدن نگاه میکردن ، انداخت و به آرومی پشت سر یونگی ایستاد. وقتی مطمئن شد که یونگی گرمای بدنشو حس کرده ، لبهاش کش اومدن و لیوان رو از بین انگشتهاش بیرون کشید. لبهاشو مماس با گوشش قرار داد و گفت:"به توکسبری فکر نکن!"
گوشهای یونگی که خیلی ریز تکون خوردن هوسوک رو به خنده انداخت.
"فکر نمیکنم"