صداي باد از پنجره ي نيمه باز توي اتاق ميپيچيد،ميز كارش به حدي شلوغ بود كه نميشد سوزني رو هم توش پيدا كرد اما يه چيز بيشتر از هر چيزي توي چشم ميومد،
روزنامه اي كه به طور كامل روي ميز پهن شده بود و تيتر بزرگش روش خودنمايي ميكرد. نوري كه فضاي تاريك اتاق رو روشن ميكرد،از كامپيوتر روي ميز منعكس ميشد،
صفحه سفيد سايت اخبار جديد،همون تيتر ديوانه كننده،و درست زير مانتور كامپيوتر گوشي اي با صفحه ي روشن و باز اما اينبار پيج رسمي اينستا با تيك ابي لعنتي و در نهايت تاييد خبر،
و پسري كه پشت به همه ي اين اتفاق ها رو به پنجره ايستاده بود،
تكيش رو به ميز داده بود،
شايد چون زانوهاش توانايي تحمل اين بار رو نداشت،صورتش خيس بود و سرماي باد بدنش رو ميلرزوند،اما از صداي گريه خبري نبود،
شايد اگر كسي توي اين حالت ميديدش احتمال ميداد شك زده شده باشه،اما اگر از خودش ميپرسيدي،اصلا شكه نشده بود حتي تعجب هم نكرده بود،
با هر پلكي كه ميزد قطره هاي اشك جديدي روي صورتش ميريخت،كاش تعجب كرده بود،كاش شكه شده بود،كاش حس ميكرد سو تفاهمه،كاش باور نميكرد،كاش قبول نداشت،كاش به يقين نرسيده بود،اما...
اون لعنتي ميدونست...هيچوقت نخواسته بود باور كنه ولي ميدونست،هميشه خودش رو با دروغ اروم ميكرد،ولي الان جا هيچ شكي نمونده بود.
نگاهش برگشت و دوباره تيتر رو خوند
«خبر قرار گذاشتن بازيگران كيم جونگين و پارك يورا توسط هر دو كمپاني تاييد شد تبريك به اين زوج جديد»
با اينكه ميدونست ولي هر بار خوندن اين تيتر ضربه ي وحشتناكي به قلبش وارد ميكرد...
چند وقت بود سرد بودن كاي رو حس ميكرد،چند وقت بود وصل بودن رابطشون به يك مو رو ميديد،
چند وقت بود كه هيچ خبري از اون عشقي كه هر دو حاضر بودن براش جونشون رو بدن خبري نبود،
چشم هاش رو بست و دستش رو روي صورتش گذاشت و اهي از اعماقش وجودش كشيد،
و حالا اين رابطه تموم شده بود،كسي كه همه دنياش بود به جاي اينكه كنارش باشه تو بغل يه نفر ديگه بود،
چجوري اين درد رو تحمل ميكرد؟؟
چجوري تونسته بود دل بكنه از اون همه خاطره؟
چجوري تونسته بود توي نيمه راه دست هاشو ول كنه؟؟
مگه قرارشون اخر عمر نبود؟؟
مگه قرارشون ابديت نبود؟؟
يعني اينقدر زود ابد رسيد؟؟پس چرا نميميره؟؟
اگه اينه اخر اين رابطه كاش ديگه نباشه...مگه ميتونست بمونه و عشقش رو تو بغل يه نفر ديگه ببينه؟؟
بعد از تحمل اون همه مخالفت ها،بعد از وايستادن روبه روي همه ادم هاي عزيز زندگيش به خاطر كاي اين نبود حقش،
دست هاش بين موهاش رفت و كلافه چنگشون زد،عصبي بود،ناراحت بود،دلخور بود. صداي فرياد بلندش حتي باد رو براي لحظه اي از حركت انداخت،
دلش درد داشت،صداش بلند تر شد،فرياد ميزد از اعماق وجودش تا شايد كمي از درد اين ناحقي كم كنه،
حالا ديگه هق هق ميكرد و فرياد ميزد،به طرف ميزش برگشت و با قدرتي كه حتي براي خودش هم باور نكردني بود هر چي روي ميز بود پرت كرد پايين،..
مانتور روشن كه اون صفحه لعنت شده رو نشون ميداد با مشت سرنگون كرد و حالا نوبت ظرف ها بود،بدون معطلي هر چي دم دستش بود رو توي ديوار روبه روش ميشكست،چه اهميتي داشت؟
حالا كه كاي رو نداشت هيچ چيز نميخواست....
روي زمين كنار اون همه اشفتگي نشست و در حالي كه هنوز نفس نفس ميزد اشك هاش رو روي گونه هاش روونه ميكرد،چجوري غدد اشكيش اين همه اشك توليد ميكرد؟
با دست هاش صورتش رو پوشند و زار زد از نامردي هاي روزگار،كجا كدوم دلي رو شكسته بود كه حالا اينجوري دلش شكسته بود؟؟
كاش يه نفر بياد بگه همه ي اين ها خوابه...بگن اون كاي تو نبوده...بگن سو تفاهمه...بگن عشقت مال يه نفر ديگه نيست.... بگن به يه غريبه دل نداده...بگن هنوزم ارامش رو از وجود تو ميگيره....هنوزم تورو دوست داره...هنوزم فقط تو بغل تو خوابش ميبره...چجوري تحمل ميكرد؟؟؟
خدا به قلب اسيب ديدش مرحم ميداد؟؟
روي زمين دراز كشيد گوشيش مقابل صوررش بود،توي پرت شدن از روي ميز اينجا افتاده بود...
دستش رو دراز كرد و برش داشت،سالم بود...
روشنش كرد و شماره كاي رو گرفت،براي هزارمين بار،از ساعت يك ظهر تا الان كه نيمه شب بود هر بار تماس گرفت جوابي نگرفته بود...
يا بوق ازاد يا اشغال،تماس هاشو رد ميكرد...
كاي اينقدر نامرد بود؟؟
به عكس اسكرين گوشيش خيره شد،دو روز پيش بود كه اين عكسو گرفته بودن،با هزار يك زحمت برنامه هاشون رو چيده بود تا بتونن به يه قرار برن،
به چهره ي كاي خيره شد،همون روز هم فهميد اين لبخند مصنوعيه،..
دستي روي لب هاش كشيد،ديگه مثل قبل چشم هاش نميخنديد...
همون روز حس كرد ايندشون تاريكه،..
همون روز حس كرد اين رابطه داره نفس هاي اخرش رو ميكشه،ولي باور نكرد،نميخواست قبول كنه.
_حتما داري بهم ميخندي،به اين حال گريه دارم..به اين رواني شدنم..تو كه ميدونستي بدون تو نميتونم چرا بهم نگفتي...تو كه قرار بود بري چرا وابستم كردي...لعنتي من هنوز دوست دارم...بعد تو چيكار كنم؟؟...چجوري زندگي كنم؟؟...اصلا زندگي قبل تو چه شكلي بود؟؟...
وارد اكانت كاي شد بايد باهاش حرف ميزد حالا كه جوابش رو نميداد بايد پيامش رو بهش ميداد.
صداش از غم و گريه گرفته بود،دستش رو روي گزينه وويس نگه داشت
"كاي؟؟كجايي؟؟"
سند شد...
"جوابمو بده دارم ديوونه ميشم"
سند شد....
"بيا بهم بگو دارم خواب ميبينم..بيا بهم بگو سو تفاهمه...قول ميدم باور كنم..قول ميدم هيچي ازت نپرسم..يادته ميگفتي خيلي ساده اي؟؟اره من ساده م بيا بهم بگو به خدا باور ميكنم....ازت توضيح نميخوام..فقط بيا...نميتونم..من بدون تو خوابم نميبره....من بدون تو نفس نميكشم...تو رو به هر چي كه ميپرستي قسم ميدم....بيا كاي..بيا بزار يه روز ديگه حست كنم"
سند شد...
ديگه نميتونست جلوي گريش رو بگيره
"كاي....باشه..قبول...حالت با من خوب نيست...من واست كم بودم...من نتونستم حالتو خوب كنم...كنار من خوشحال نبودي...باشه...برو...چيزي جز خوشحاليت نميخوام...به درك كه ديگه نميتونم نفس بكشم...به جهنم كه قراره نيست ديگه ارامش داشته باشم....مهم نيست...من مهم نيستم...برو هر جاكه حال دلت خوبه...نامردم اگه خوشحاليت رو نخوام...برات ارزوي روز هاي شاد ميكنم...ولي...بي معرفت فقط يه بار ديگه بزار ببينمت...يه بار ديگه بزار حست كنم...بزار براي اخرين بار بغلت كنم...فقط يه بار...فقط يه بار ديگه بزار نفس بكشم...كاي...من هنوز اماده نيستم واسه جدايي...من هنوز نميتونم بزارم بري...فقط يه بار ديگه...به عشقي كه قبلا داشتيم يا شايد من فكر ميكردم داشتيم قسمت ميدم بزار براي اخرين بار ببينمت"
صداي هق هقش قلب اسمون رو هم به درد اورده بود كه اينجوري به حالش اشك ميريخت....
دستش از روي گزينه برداشته شد و اين پيام هم سند شد. گوشي رو پايين گذاشت و نگاهش به قاب عكس شكسته افتاد،
عكسي كه همون روز اول گرفته بودن،همون عكسي كه براي هردوشون هم مسخره و هم شيرين ،
كاي كيونگسو رو از پشت بغل كرده بود و با شيطنت تمام رژ لب رو روي گونه هاي كيونگسو فشار ميداد و كيونگسو در تلاش بود تا از دستش فرار كنه،
لبخند زد...خنديد...قهقهه زد و در اخر اين صداي خنده هاش بود كه با اشك مخلوط شد و فضاي اتاق رو پر كرد،
خاطره ها به ذهنش هجوم اوردن،انگار همين ديروز بود... صداي استادش رو به وضوح ميشينيد...
مشغول مرتب كردن وسايل جلوي اينه بود كه با صداي استادش به طرف در اتاق برگشت:كيونگسو بازيگر اصلي اومده تست گريمش رو انجام بده.
_بله استاد....
خوب ميدونست بازيگر اصلي كيه،دست و پاش رو گم كرده بود،ديدن كيم جونگين از نزديك هيجان زدش كرده بود،ضربه اي به در خورد و كيونگسو راست ايستاد.
اون پسر با اون لبخند معروف كه دل هر بيننده اي رو اب ميكرد وارد شد..
_سلام،شما گريمور من هستين؟؟
خاطرات مثل غبار از جلوي چشم هاش پر كشيدن،چقدر اون روزها خوب بود،پر از ارامش،پر از شيطنت،دلش ميخواست برگرده به عقب،...
پشيمون نبود،از دل سپردن به كاي...از دادن تنش به فردي كه عاشقش بود...از عشق خالصانه اي كه نثار كاي كرده بود...
حتي يه لحظه هم احساس پشيموني نميكرد...اگر برميگشت همين راهو انتخاب ميكرد اما اينبار قدر تك تك لحظه هاشو ميدونست.
نگاهش دوباره به گوشيش افتاد قفلش رو باز كرد،ديده شده بود،تيك سبز رنگ روي پيام هاش افتاده بود،اما هيچ جوابي نبود،
ميدونست هر كس ديگه اي بود اينقدر خودش رو كوچيك نميكرد اما براي كيونگسو اهميتي نداشت،
"دروغ بود....تو كه گفتي دوسم داري...گفتي تنهام نميزاري...مگه من چيكار كردم كه ازم اينجوري ازم دل بريدي؟؟....كاي...كجاييي؟؟
خستم كاي...خستم از اين همه جنگيدن...من كه سعي كردم با تمام وجود رابطمون رو نگه دارم...تنهايي همه ي بار اين رابطه رو برداشتم...حالا كه منو نميخواي من چيكار كنم؟؟....من هنوز دوست دارم...تو مثل يه بخشي از وجودم شدي....من درونم حست ميكنم...اگه بري...من چجوري بدون يه بخشي از وجودم زنده باشم؟؟"
سند شد...
اينبار بدون هيچ مكثي تيك خورد.
و باز هم جوابي دريافت نشد....
محكم تر گوشي رو به طرف ديوار پرت كرد. بلند شد و ايستاد بارونيش رو از روي جالباسي برداشت و به طرف در رفت،
اگر قرار بود كنار كاي نباشه...بهتر بود كه اصلا توي اين دنيا نباشه....
زندگي از اين به بعد براش يه مرگ تدريجي بود،پس چرا خودش رو قبل از اين مرگ دردناك خلاص نكنه؟؟...
وقتي خوب ميدونه زندگي توي اين دنيا بدون كاي براش غير ممكنه..
از دفتر كارش زد بيرون،هوا هم غم داشت،اسمون هم به حالش دل ميسوزوند،كلاه بارونيش رو روي سرش كشيد و به راه افتاد،نميدونست كجا،فقط ميخواست بره،كوچه هاي خلوت ميزبان دل شكستش شدن،
نميدونست چرا عجله داره،نميتونست اروم راه بره،..
قدم هاش محكم و پر سرعت بود،ده قدم،بيست قدم،سي قدم،....
نه فايده اي نداشت،سرعتش رو بالا تر برد،
حالا داشت نرم ميدويد،يك متر،دو متر،سه متر،....
چرا كم بود واسش،چرا ميخواست تا اخرين نفس بدوئه؟
دويدنش ديگه نرم نبود،مثل يك بازيكن مسابقه ميدويد،
اره داشت فرار ميكرد،ميخواست از همه ي دنيا فرار كنه،از اين حس مضخرف،از عشقي كه هنوز توي دلش داشت،از خودش از كاي...
ميخواست از جهان فرار كنه...
مقصدش مشخص نبود فقط ميدويد،بارون توي صورتش ميخورد اما هيچ حسي نداشت...كوچه هاي خلوت رو پشت سر گذاشت و حالا توي اتوبان بود...
روي پل...سرعتش رو كمتر كرد و كم كم ايستاد،نفسش گرفته بود...تپش قلبش بالا بود اما محل نداد.
نگاهش خيره به جريان اب زير پاش بود،دست هاشو با ترديد روي نرده هاي محافظ پل گذاشت،نفس نفس ميزد...
انگار اشك هاش تمومي نداشت...سرش رو بالا گرفت و به اسمون ابري نگاه كرد،بغض براي يك لحظه هم گلوشو ازاد نميكرد،
طاقت نياورد فرياد زد:خداااااااا.....صدامو ميشنوي......اصلا وجود داري؟؟مادرم ميگفت هستي...ميگفت ازمون مواظبت ميكني؟؟؟پس چرا حال منو نميبيني....دارم ميسوزم....دلم اتيش گرفته...چراااا؟؟؟؟دارم تاوان عشق به يه پسر رو ميدم؟؟؟مگه من انتخاب كردم بدنم چجوري باشه؟؟مگه من خواستم؟؟
زانوهاش با شدت روي سنگ فرش برخورد كرد...دستشو روي سينش گذاشت و قلبش رو چنگ زد...
سوختن اون قسمت از سينش رو به خوبي حس ميكرد:چيكار كنم؟؟بدون اون چيكار كنم؟؟؟يكي بهم بگه؟؟؟
دوباره سرش رو بالا گرفت:خدايااا...منو نميخواد مگه نه؟؟تو نميتوني كاري كني دوسم داشته باشه؟؟ميشه بهش بگي هنوز دوسش دارم؟؟؟من که كسي رو ندارم...اون همه كسم بود...ميشه بهش بگي نره...تو باور ميكني كه دوسش دارم؟؟؟ ميشه يه كاري كني از پيشم نره...مگه من چيكار كردم كه ميخواد بره...من كه هميشه بهش گفتم دوست دارم...من كه همه ي وجودمو بهش دادم...چرا فقط زورش به من رسيد؟؟...خدايا دلم درد داره...نزار بيشتر از اين سختي بكشم...
ديگه نايي براي گريه كردن نداشت پشتش رو به نرده ها تكيه داد و همونجا نشست،
كلاهش رو پايين تر كشيد تا صورتش معلوم نشه:دلم ميخواد كل شهرو اتيش بزنم...دلم ميخواد هر جايي كه باهاش خاطره دارم رو نابود كنم...دلم ميخواد همه ي ادم هاي دنيا رو از هم جدا كنم...چرا سهم من از دنيا بايد خيانت باشه؟؟مگه من چه اسيبي به اين دنيا زدم؟؟
نفسش به سختي بالا ميومد:دوسم نداشت...چشماش حال خرابم رو نميديد...ولي...ولي من هنوز ميخوامش...
سرش رو روي زانوهاش گذاشت و دست هاشو دور پاهاش حلقه كرد:چرا من اينقدر بد بختم؟؟
هوا رو به گرگ و ميش بود كه بدن كرخت شدشو تكون داد و بلند شد،نميدونست حالا بايد چيكار كنه.
قدم هاش بر خلاف چند ساعت پيش اروم بود،خيلي اروم...شايد اينبار دلش نميخواست به جايي برسه...
دلش نميخواست دوباره برگرده..به هدف تموم كردن زندگيش زده بود بيرون ولي نتونست...
هنوز هم بند دلش به اين دنيا وصل بود..
شايد ميتونست حتي با ديدنش از دور زندگي كنه...به همين هم راضي بود.
از گوشه ترين مسير پياده رو ميرفت تا مزاحم بقيه نشه،توي خودش جمع شده بود و خودش رو بغل گرفته بود..حس ميكرد تمام بدنش در حال يخ زدنه...
از دور رستوران خيابوني توي پياده رو رو ديد كه صاحبش مشغول چيدن ميز و صندلي ها بود...
از ديروز ظهر چيزي نخورده بود اروم به طرفش رفت،زن با ديدن كيونگسو مشكوك نگاهش كرد و با كمي خم شدن تعظيم كرد:خوش اومدين. كيونگسو با صداي ضعيف و دورگه گفت:ميشه يكم بهم غذا بديد؟
زن نگاهي به سر و وضع كيونگسو انداخت و كيونگسو بدون معطلي هر چي پول داشت از جيبش در اورد و مقابل زن گرفت:بايد غذا بخورم تا بتونم ببينمش..خواهش ميكنم. زن با ديدن پول ها خيالش راحت شد و اونارو از دست كيونگسو گرفت و با تعظيم دوباره به طرف اشپزخونش رفت.
كيونگسو همونطور كه دست به سينه نشسته بود به زياد شدن تعداد عابرين پياده نگاه ميكرد...حالا افتاب به طور كامل طلوع كرده بود و شروع روز رو فرياد ميزد. شب مرگش به پایان رسیده بود.
مشتري ها كم كم به رستوران اصافه ميشدن تا قبل از شروع كارشون صبحانه بخورن.با قرار گرفتن ظرف سوپ و برنج مقابلش با دست هاي لرزونش قاشق رو برداشت.
يعني كاي صبحانه خورده؟؟شام چي؟؟شايد هنوز خوابه.
قاشق رو توي برنج فرو بردومقابل لب هاش گرفت...
هيچ ميلي نداشت..حالت تهوع داشت و حس ميكرد با وارد كردن اولين قاشق به دهنش تمام محتواي معدشو خالي ميكنه اما به زور لب هاشوباز كرد و قاشقو توي دهنش فرو برد.
گلوش خشك بود و بغض چمبره زده روي گلوش اجازه نميداد غذا رو قورت بده،
يك قطره اشك از چشم هاش چكيد و با هزار زحمت غذا رو قورت داد،
ظرف رو برداشت و تند تند قاشق هارو توي دهنش فرو مبرد و با هر قاشق يك قطره اشك ميريخت.
به كوچه ي اشنا رسيد،همون كوچه كه ديشب با نهايت سرعت ازش فرار كرده بود و حالا با كمترين سرعت برگشته بود،
به در خونه ي كوچيكي كه هم محل خوابش بود هم سالن گريمش نزديك شد،با ديدن اون ماشين سياه رنگ اشنا خشكش زد،پاهاش ديگه همراهيش نكرد و ميخ زمين شد...اون اين جا بود....
حتما اومده براي خداحافظي..شايد التماس هاي ديشب جواب داده و براي اخرين بار اومده.
بايد ميرفت؟؟معلومه كه بايد...احمق نبود تا اخرين لحظه ي حضور عشقش رو از دست بده...جون به پاهاش برگشت و بدون مكث شروع به دويدن كرد،
با نزديك تر شدن پسري رو كه به در تكيه داده بود و با چشم هاي بسته سرش رو به در ميفشرد ديد،
قدم هاش اروم تر شدن...زندگيش جلوي چشم هاش بود..حالا بايد چيكار ميكرد. با قدم هاي اروم كمي نزديك تر شد:كاي؟؟
اين صدا واقعا براي خودش بود؟؟؟
كاي با سرعت چشم هاشو باز كرد و تكيش رو از در گرفت و با ديدن سرو و وضع كيونگسو از تعجب چشم هاش گرد شد:كجا بودي
؟چرا اشك هاش خشك نميشد،با بغض و صورت خيس اشك لبخند زد:تو ....اومدي. جمله خبري بود اما بيشتر شبيه به يه پرسش بود،شايد هنوز باور نميكرد كاي اينجاست. چشم هاي كاي سرخ بود،يعني اونم نخوابيده بود؟؟خستگي از سر و صورتش ميباريد،چشم هاي كيونگسو نگران شد خودش رو نزديك تر كشيد:حالت خوب نيست؟؟خسته اي؟؟چرا چشمات قرمزه.
_هنوزم به فكر مني؟؟
_مگه ميتونم به فكرت نباشم؟؟تو جون مني..
_چرا اينقدر ساده اي؟؟
_مهم نيست من چجوريم،من به تو وصلم،تو خوب باشي منم خوبم.
_نزار ازت سو استفاده كنن...
_هر كس ديگه اي اين كارو بكنه...از تمام توانم براي تلافي استفاده ميكنم..اما تو نه،حتي اگه ازم سو استفاده كني بازم دوست دارم.
_هنوزم...دوسم داري؟؟
كيونگسو سرش رو بالا گرفت و به چشم هاي كاي خيره شد:با تمام وجود.
كاي لبخندي زد و گونه ي كيونگسو رو لمس كرد از سرماي اون بدن لرزيد:مطمئنم هيچ وقت از كاري كه كردم پشيمون نميشم.
كيونگسو بغض كرد:از اينكه بهم خيانت كردي پشيمون نميشي.
كاي خنديد و گونه ي كيونگسو رو كشيد،دست كيونگسو رو بالا اورد و روزنامه اي توي دست هاش گذاشت،يك قدم عقب رفت و سرش رو پايين انداخت و با سنگ مقابلش مشغول بازي با نوك كفشش شد.
كيونگسو متعجب روزنامه رو بالا اورد،تاريخ امروز بود و سر تيتر بزرگ صفحه اول با كادر قرمز به خوبي به چشم ميومد،چشم هاش گشاد شد.
«نشست خبري كيم جونگين بعد از اعلام رابطش:من همجنسگرا هستم»
YOU ARE READING
Night of death
Fanfictionكاپل:كايسو ژانر:درام_انگست پارت: وانشات 📝 خبر قرار گذاشتن كيم كاي بين تمام خبر گذاري ها پخش شد و اين خبر مثل زهر به قلب يك نفر نفوذ كرد و تمام وجودش رو در بر گرفت...اون شب شايد شب مرگ بود،شب مرگ روح و جسم دو كيونگسو