Chapter 34

2.8K 480 282
                                    

I've been less than half myself for more than half my life.

"چیزی نزدیک به یک شبانه روز است که بیدارم. مویرگ‌های مغز و چشمانم التماس می‌کنند که بخوابم، نمی‌شود. می‌دانم نگرانم هستی، تو هم چشم بر هم نگذاشته‌ای و تمام شب را با من بیدار مانده‌ای. طوری به اجبار چشمانت را باز نگه داشته‌ای که دلم می‌خواهد برایت لالایی بخوانم. بخواب عزیزترینم، من خیالِ خواب ندارم."

"لویی؟ حداقل بیا یکم چشمهاتو ببند عزیزم." هری بیشتر انگار التماس می‌کرد. چشمهاشو می‌مالید و با زحمت باز نگه می‌داشت. لویی دفترو بست. تو این مدت کوتاه که با هم زندگی کرده بودن درست تبدیل به زوج‌هایی شده بودن که انگار سال‌های سال زیر یه سقف عشق می‌ورزیدن.

حالا کوچک‌ترین و جزئی‌ترین عادت‌های بد و خوب هم رو می‌دونستن. مثلا هری فهمیده بود لویی بسیار بد غذاست، شاید هیچ وقت ایراد نمی‌گرفت اما وقتی غذا باب میلش نبود بهش لب نمی‌زد. آشپز بدی هم بود‌؛ تمام وعده‌هایی که لویی می‌پخت اونقدر شور می‌شدن که هری گاهی بدون جویدن قورت می‌داد محض اینکه شوریش رو حس نکنه. لویی از دست پخت خودش که می‌چشید، در سکوت به سمتش میومد، ظرفش رو برمی‌داشت و دور مینداخت تا از بیرون غذا سفارش بده. هر از چند گاهی هم زیرلب می‌گفت: "لازم نیست وقتی اینقدر شوره بخوریش عزیزم." لویی خیلی شب‌ها ‌بیداری می‌کشید، به سختی می‌خوابید و گاهی هری مجبور می‌شد تا ساعت‌ها کنارش بیدار بمونه تا یه وقت لویی رو با افکار غمگینش تنها نذاره.

از طرفی لویی می‌دونست هری همیشه هم صبح‌ها خوب بیدار نمیشه؛ گاهی با بداخلاقی سکوت می‌کرد و تا نیم ساعت حتی نمی‌تونست یه صبح بخیر درست و حسابی بگه. اما بعد چنان تغییر می‌کرد و مثل همیشه می‌شد انگار اون نیم ساعت هری استایلز نبوده. عاشق مستندهای تاریخی بود، و وقتی راس ساعت هشت شروع می‌شد با کوچک‌ترین حرف می‌شد اخم‌هاش رو تو هم برد. اما تموم که می‌شد همه‌ی وقتش رو برای لویی میذاشت. به شدت بغلی بود، و این تو شب‌هایی که هوا گرم می‌شد عذاب‌آور بود. هری حاضر بود سر تا پا عرق کنه و تو گرما بسوزه، اما لویی یک لحظه از آغوشش دور نشه.

"بخواب هری. من تا دو ساعت دیگه باید برم سر قرار."

"من؟ من که اصلا خوابم نمیاد." گفت و خمیازش رو توی دستهاش خفه کرد. از تخت بلند شد تا به میز‌ مطالعه نزدیک شه. لویی با خستگی بهش نگاه کرد که نزدیک میشه و بوسه‌ای روی پیشونیش می‌کاره. هری اونقدر خسته بود که وقتی می‌بوسیدش، دلش می‌خواست همونجا توی بغلش بیفته و به خواب بره.

"میدونم مضطربی. وقتی اینطوری می‌بینمت آروم نیستم. میشه منم بیام؟ بیرون منتظرت میمونم، داخل نمیشم."

لویی نفس عمیقی کشید. "اینکارو می‌کنی؟ خیلی می‌ترسم. اگه بدونم نزدیکمی خیالم راحته. ولی..." به چشمهای پف کرده‌ی هری نگاه کرد. "خیلی خسته‌ای. ببین چیکار کردم باهات..."

Drowning In Your BreathWhere stories live. Discover now