آموزش+تعلق=؟

1.5K 465 177
                                    

(ووت باعث لبخند نویسنده می شود!)

الان پنج روز بود که لیام روزی چهار ساعت تمرین می دید
البته فقط تمارین قبل از تبدیل شدنش,

طرز رفتار و حرکت کردن...
و اون فهمید که فرشته ها خیلی ادمای قانون مندی هستن و وقتی اونا رو با ادما مقایسه می کرد از خودش ناامید می شد!

هری و لویی راجب همه چیز باهاش صحبت کردن
به بهترین شکل براش توضیح دادن ,
راجب عطشش,بال هاش,چشماش,قدرتش,

تونسته بود لویی و هری رو خوب بشناسه...

چیزی که بین اون دو بود رو فقط نمی تونستی اسمشو عشق بذاری,
اونا یه روح بودن,توی دو بدن,
هری احساسات لویی رو همه جا حس می کرد,حتی بهم گفت اگر تمرکز کنه می تونه ضربان قلبشو حس کنه!

هری راجب رابطشون براش توضیح داد
راجب عشقشون ,
براش گفت که اولین باری که هم رو دیدن تغریبا یه شهر رو به اتیش کشیدن و ادمای زیادی رو کشتن تا با هم جور شن...

هری چیزای زیادی به لیام یاد داد
مثل دفاع از خود,براش از افسانه هایی گفت که لیام از دونستنشون لذت می برد و حالا که دو روز مونده ,تمرکزشون رو گذاشته بودن روی قدرت ذهنیش و بدنیش
حالا لیام داشت با هری مبارزه می کرد و ضربات پاشو دفع می کرد!

/همینه,افرین!\
هری چرخید و از پشت پاشو سمت گردنش پرت کرد که لیام با دستش گرفتش و چرخوندش

روی دستاشو پشت به لیام فرو اومد و با پای دیگش محکم به دوتا پاش ضربه زد که لیام تعادلش رو از دست داد و به سمت چپ افتاد اما قبلش هری بالشو باز کرد و نذاشت کاملا زمین بخوره

لعنتی...

"کجایی؟"

غلت زد و روی زمین نشست
بالا تنه ی لختش مثل لیام خیس عرق بود و نفس نفس می زد

یک ساعت بی وقفه درحال تمرین بودن و لیام تمرکز نداشت...
"باهام حرف بزن!"

روبه روش نشست و به پشتش نگاه کرد
دوتا بطری اب ها رو به پرواز در اورد و مال لیام رو دستش داد و مال خودش رو دستش گرفت

"من فقط,نگرانم,یکم می ترسم..."

هری چشماشو چرخوند و زیر لب غر غر کرد
"اگر دستم به این نایل برسه,ببین,من نزدیک هزار بار برات توضیح دادم,از همین حالام که بهت فکر می کنم حس می کنم تو قسمتی از وجود منی,چون تو وینگر منی,پس امکان نداره که بذارم بمیری,به هیچ قیمتی!"

یک قلپ از ابش خورد و زیر لب با خودش حرف می زد
"اصلا چرا قبول کردم این کارو بکنم؟"

"چون تو فوق العاده کنجکاوی و......به خاطر زین!"
اخم کرد
"به خاطر زین؟"

"اره! کشش عاطفی که بین شما هست رو حس می کنم,تو داری برای اون این کارو می کنی,مثل اون زمانی که لویی داشت خفش می کرد و توی نجاتش دادی,تو می دونی احساس زین نسبت به این موضوع چیه!"
"اون کجاست؟ چند وقته ندیدمش,شیش روز شد!"

'}{'WiNgeRsun'}{°{~Where stories live. Discover now