آفتاب از بین پرده های صورتی و قدیمی خونه راهش رو به صورت پسر معصومی که روی تخت خوابیده بود پیدا میکرد .روبی که بخاطر کهولت سن ساعتهای خوابش هر روز کمتر از روز قبلش میشد و قبل تیونگ بیدار شده بود ، وارد اتاق شد و پارس کنان خودش رو روی صاحبش انداخت.
تیونگ آروم چشم باز کرد و به چشمای بزرگ و مشکی روبی که به شدت زیبا بود نگاه کرد . لبخند کوچیکی به سگش زد و اون رو در آغوش گرفت .
تیونگ هر شب با بوسه های معشوقش نمی خوابید و صبح رو با نوازش های دستای گرم اون شخص آغاز نمی کرد ؛ بلکه کسی که هر روز صبح برای بیدار کردن ته اون رو از محبت سرریز میکرد و شب ها قلب ته رو به گرما دعوت میکرد روبی بود .
ته با همون لبخندی که به لب داشت بلند شد و به سمت دستشویی رفت .
خب بالاخره روزش رو باید شروع میکرد و چی بهتر از "آزاد کردن بدن از تمام چیزهای باقی مونده " به عنوان اولین کار صبحگاهی ؟!
همونطور که میرقصید -در واقع قر میداد- کاراش رو انجام داد و بیرون اومد .
به ساعت نگا کرد هنوز چهل دقیقه وقت داشت .
صبحانه روبی رو جلوش گذاشت و خودش هم سریع مشغول خوردن شد .
انقدر پول نداشت که صبحانه گرون قیمت -که عبارت بود از آب پرتغالی که رنگ نارنجی ـش به سمت سرخی تمایل داشت ، پنیری که از شیر بهترین گاو ها تهیه شده بود نون گرمی که تازه خریده شده بود- برای خودش آماده کنه .
یک تیکه نون نرم که هر روز صبح از فریزر فکسنی ـش در می آورد و روی گاز میذاشت تا گرم بشه و یکم پنیر و چایی تازه دم پاسخگوی تمام نیازهاش برای صبحانه بود .
بعد از خوردن صبحانه قاشق و لیوانش رو شست ، بسته پنیر رو داخل یخچالش گذاشت و به سرعت سمت اتاقش رفت و آماده شد .
آماده شدنش زیاد طول نمیکشید . شاید چون لباسهای زیادی نداشت که نیمی از وقتش رو برای انتخاب اونها و نیم دیگه رو برای درست ایستادن اونها تلاش کنه .
یه شلوار جین که دو ماه پیش با اولین حقوقی که از تن گرفت خریده بود ، یه پیراهن مشکی گل و گشاد که ته ایل به عنوان هدیه برای استخدامش بهش داده بود ، کلاه کپی که یوتا بهش هدیه داده بود و
کتونی ای که تن بهش داده بود -چون کتونی های خودش خیلی قدیمی بود و ممکن بود آبروی شاپ بره- استایل همیشگیش برای رفتن به محل کارش بود .
البته یک دست لباس دیگه هم داشت که برای رفتن به خونه آقای نا ازش استفاده میکرد.
بعد خداحافظی از روبی و بوسیدنش و قول دادن این که زود میاد از خونه بیرون رفت .
از خونش تا کافی شاپ پیاده ، فقط بیست دقیقه راه بود با این حال سرعتشو و زیاد کرد تا زود تر برسه . با یادآوری خاطره دیروز لرز کوچیکی کرد اما به محض اومدن تصویر اون پسر که نجاتش داده بود آروم شد و لبخند کوچیکی زد .
YOU ARE READING
The Guardian Angel [ Jaeyong ]
Fanfictionلی تیونگ که تمام اعضای خانوادش رو از دست داده ، همچنان با امیدی که نمیدونه از کجا نشأت میگیره به زندگیش ادامه میده . زندگی دو نفرش با روبی ، تنها عضو باقی مونده از زندگی سخت گذشتش با حضور جونگ جهیون ، کسی که بی شک شایستگی به دوش کشیدن لقب «فرشته نگه...