_پاشو پاشو پاشو پاشو پاشو پاشو پاشو-
_بسهههههه!!! امروز روز تعطیلمه. ولم کن
بکهیون لباشو آویزون کرد.
_بهم قول دادی! پاشو پاشو پاشو پاشو پاشو-با چشمای قرمز و موهای درب و داغونی که بیشتر شبیه لونه پرنده بود روی تخت نشست. چشمای نیمه بازش روی ساعت دیجیتالی کنار تخت افتاد و با دیدن اینکه روز تعطیلش ساعت نه بیدار شده با حرص پاهاشو رو تخت کوبوند و نق نق کرد. در حالت عادی روزای تعطیلش تا ساعت دوازده یا گاهی یک میخوابید!
بکهیون بی توجه به خود درگیری ها چان دوباره تکونش داد:
_قول دادی واسه صبحونه ببریمون اونجا!
_کجا؟! تو چی میگی؟خب بک نباید از چانی که تازه بیدار شده بود توقع جواب بهتری میداشت. چانیول هنوز اسم خودشم یادش نیومده بود! تنها چیزی که تو ذهنش میگذشت این بود که پتو رو بکشه روی سرش و دوباره بخوابه.
بکهیون سری از تاسف تکون داد و آهی کشید.
_یادت که اومد بیا بریم! من و لوهان منتظریم.چانیول که هنوز نمیدونست پسری که بیدارش کرده اصلا کی هست فقط سری تکون داد و با شنیدن صدای بسته شدن در لبخند گنده ای زد و خودشو زیر پتوش دفن کرد.
بعد چند دقیقه که حس کرد دیگه خوابش نمیبره و محکومه به بیدار شدن هوف کلافه ای کشید و پتو رو از روی خودش کنار زد ولی بلند نشد. با همون چشمای بسته کم کم دیشب رو یادش اومد و لبخند کمرنگی زد. با اینکه فقط یه شب بود ولی چان حس میکرد کلی به بکهیون و لوهان نزدیک تر شده.
دیشب به اندازه ی کل سالای عمرش خندیده بود و با اینکه عجیب بود مسخره بازی درآورده بود. کلی سعی کرده بود به بکهیون گیج بفهمونه «فاک» کلمه ی خوبی نیست و سهون طبق معمول کرم ریخته و البته تا حدی این بحث طولانی شد که چان حس میکرد باید عملی به بک بفهمونه معنی اون لعنتی چیه تا هم خودش راحت بشه هم بک بالاخره بفهمه!! درسته کلی حرص خورده بود ولی سر لجبازی خنده دار بکهیون بیشتر از حرص خوردنش، خندیده بود و چشماش برق زده بود.
تنها ماجرای دیشب این نبود. بعد از اون هر سه تایی تقریبا ریده بودن به طبقه ی بالا و انقدر سر و صدا کرده بودن که سر چان درد گرفته بود ولی به طرز عجیبی براش مهم نبود. کلی پیانو زده بود و همراهش بکهیون و لوهان شروع کرده بودن به خوندن آهنگی که به احتمال زیاد سهون براشون گذاشته بود.البتهه اون وسطا چندبارم بیبی شارکو خوندن که باعث شد چان یکم قرمز بشه.
حتی خودشم رفته بود روی میز گوشه ی اتاق و مدادش رو به عنوان میکروفن برداشت و تا جایی که میتونست ادای خواننده های راک رو درآورده بود و حنجره اش رو پوکونده بود.
بعد از اینکه خیس عرق شدن، رفتن طبقه ی پایین و چان مجبور شده بود ساعت سه ی نصفه شب برای شکمای بیچارشون رامیون درست کنه! و البته بعدشم تو گوگل دنبال جایی گشتن که فردا برن اونجا و بعد کلی دعوا و بحث قرار شد برن کافه ی گربه. حالا میفهمید چرا بک اومده بود بیدارش کنه.
YOU ARE READING
𝕄𝕐 𝕎𝕆ℝ𝕃𝔻✨
Fanfictionچانیول هرگز فکر نمیکرد که موجودات خیالی ای که معمولا تو گوشی سهون باهاشون ملاقات میکرد واقعی باشن. چه برسه به اینکه یکیشون رو بخواد تو خونش نگه داره. اونم نه هر موجودی رو؛ یه فرشته که از بخت بدش بالهاش سیاهه و کل فرشته ها طردش کردن! ✨🧚♂️ 🌎✨🌎✨🌎✨...